تعریف میکرد که حدود هشتاد سال قبل پدربزرگش نجار بود. و یه شاگردی داشت که کمکش میکرد و خونه زادشون شده بود. همون روزها خانم نجار دختری به دنیا می آورد و اسمش را میگذارند خدیجه. دختر قشنگ بود. (اصن مگه دختر زشت هم داریم؟) شاگرد نجار که شانزده، هفده ساله بود و دوستانش همه ازدواج کرده بودند، از دختر اوستا که حالا یک ساله بود، خوشش می آید. دخترک را از اوستا خواستگاری میکند. اوستا تعجب میکند و میگوید: تو خیلی از دخترم بزرگتری… این که خیلی کوچیکه… تا بخواد بزرگ بشه طول میکشه…
ولی از شاگرد اصرار و از اوستا انکار تا بالاخره، اوستا راضی میشه. شاگرد هم قول میده که منتظر بمونه تا خدیجه کوچولو بزرگ بشه.
حتماً خیلی باید جالب باشه که آدم عاشق یه نی نی باشه و منتظر باشه تا نی نی بزرگ بشه تا با هم ازدواج کنن. حتماً تاتی تای کردنشون رو دیده. خنده و گریه هاش رو دیده. مریض شدنش. وقتی یاد گرفته حرف بزنه. همه رو کم کم به چشم دید. و خدیجه کوچولو کم کم و یواش یواش قد کشید.
شش سال از اون خواستگاری میگذره. دخترک هفت ساله میشه. یه روز اوستا برای خرید وسایل کار میخواد بره شهر. شاگرد هم میره. از اونجا برا عشقش پارچه میخره. پارچه ها رو میده میدوزن و به عنوان نشونه میدن به دختره. اما همون شبی که دختره رو نشون میکنن برا شاگرد و شیرینی میخورن. دخترک سخت مریض میشه و چند روز بعد از دنیا میره. شاگرد میمونه و یه دنیا غصه و فکر این همه انتظار و عشقش که جلو چشمش پرپر شد.
پانوشت:
خواستم پانوشت بزنم و توضیح بدهم و بگم که بعضیا میگن عشق دروغه یا بگم عشقای قدیمی پر بار تر بود
اما گفتم هر چی خودتون نتیجه گرفتید، همون نتیجهشه دیگه.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
من هیچ نتیجهای نگرفتم! !
یعنی حتما باید یه عالمه پانوشت میزدم؟؟! واقعن که. ;)
:)