روز شنبه هزار تا کار و بدبختی داشتم. قرار بود با زنداداشم بریم دنبال کارها. صبح دیر از خواب بیدار شدم. ساعت نزدیک ۱۰ بود. هیچ کس خانه نبود. کمی بعد مامان اسمس زد:« ما بیمارستانیم. محمد کوچولو به دنیا آمد.» به زنداداشم گفتم:« میخواستی من به کارهام نرسم دیگه؟؟» محمد کوچولو همین شنبه ای که گذشت (۲ بهمن ۸۹) بدنیا آمد.
امروز سه شنبه بود. همچنان کارهام زمین موندن. محمد هنوز از قنداق در نیامده، زن میخواد!!! هر چی بهش میگمُ منتظر بمان دختر خودم را بهت میدم، قبول نمی کنه! شما کیس مناسبی براش سراغ ندارین؟؟؟