تا اونجایی گفتم که خانم y، پای اتوبوس مخ مامان رو به کار گرفته بود. خولاصه نمی دونم مامان چی بهش گفت. اما ما که از کربلا برگشتیم هنوز ماه صفر بود. ما فکر میکردیم که صفر تموم بشه خبری میشه. تا اینکه در شب میلاد پیامبر هئیتمون به راه شد دوباره. شوهر ِ خانم y، داداشم رو دیده و گفته: خانمم به مادرت سلام رسوند و گفت « ما که وقت نمیکنیم بیایم خونۀ شما، دلمون هم براتون خیلی تنگ شده، شما تشریف بیارین خونۀ ما!!» داداشم هم که خبر نداشت قضیه چیه؛ دردسرتون ندم؛ قسمت نبود!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….