لحظه آسمانی عقد

tumblr_m3m2esE1kx1qzc6nko1_500

لحظه عقد بود. عاقد، پدر عروس، برادرهای عروس، پدر داماد، دایی عروس و چندتای دیگر از مردها به زنانه امدند. داماد را کنار عروس نشاندند. تور را بر سرشان گرفتند و قند سابیدند.  قرآن را از عروس گرفتم و سوره نور باز کردم و گفتم، بخوان  و توجه نکن به بقیه تا آروم بشی. عاقد میگفت: عروس خانوم وکیلم؟ جواب آمد: عروس رفته گل بچینه. تا دفعه سوم. عروس آهسته بله را گفت و صدای صلوات و دست و کلللل بلند شد. یکی از خانمها گفت: بر محمد و آل محمد صلوات. همه: اللهم صل علی محمد و ال محمد. چندتا از خانمها گفتند و بقیه صلوات فرستاند. زن عموی عروس گفت: رحم الله من یقرا فاتحه مع صلوات! :-D

خودش دست گذاشت روی دهان خودش. باورش نمی‌شد چنین اشتباهی کرده باشد!

یکی از میان جمعیت گفت: کی اینو گفت؟ حتماً خیلی مراسم ختم میره…

اشک در چشمان مادر داماد حلقه زد، خوش یمن نمی دانست این اتفاق را.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چگونه یک دوست جدید پیدا میکنی؟

3960623fd930b0d3a7851f4772c9ed4112692f5b
عروسک‌ها رفیق تنهایی در کودکی ما بودند. حالا چه کنیم؟؟

ترم اول دانشگاه بودم. امتحان درس  listening & speaking. اسمم را صدا زد. وارد آزمایشگاه شدم. استاد تنها نشسته بود. نگاهی به برگه هایش انداخت و پرسید:   How you find a new friend

خیلی مِن مِن کردم. یادم میاد که نمی دونستم چی بگم.  گفتم که خودم رو در محیط های جدید قرار می‌دهم. نگاهی تازه به اطرافم می اندازم تا اونایی رو که تا حالا به چشم دوست بهشون نگاه نکردم رو دوست خودم ببینم و در اخر گفتم که میدونم جواب خوبی به این سوال ندادم و ممکنه که به یه سوال دیگه جواب بدهم؟ و استاد سوال دیگه ای پرسید.

الان بیشتر از ۵ سال از اون روز می گذره. هنوز نمی دونم چطور میتونم دوست جدیدی پیدا کنم؟ بیشتر دوستام رو اتفاقی باهاشون دوست شدم. خودم دنبال دوست نبودم. حالا که فارغ التحصیل شدم بیشتر احساس می کنم که از دوستام دور شدم. و دوستای واقعیم رو بیشتر شناختم. اونایی که منو تو دانشگاه میدیدن و ذوق میکردن و منو بغل میکردن و میبوسیدن و میگفتن که چقدر دلشون تنگ شده و من کجا بودم (در حالیکه من جایی نرفته بودم)، دوستای واقعیم نبودن. فقط دوستایی بودن که تا منو میدیدن خوشحال میشدن.

به این نتیجه رسیدم که بسیاری از دوستام ، نمی خوان هزینه مالی تلفن رو بپردازن، یا هزینه زمانی بذارن و به دیدنم بیان. فقط دورادور بهم فکر می کنن و خودشون از این موضوع خیلی خوشحالن و احساس می کنن که دوستای بسیار خوبی برای هم هستیم!!

اونایی هم که از این دسته استثنا هستن، بعد جغرافیایی زیادی با هم داریم. و زمونه ما رو از هم خیلی دور کرده.

به جز این گروه دوست دیگه ای ندارم!

هنوز هم نمی دونم چطور میتونم دوست جدیدی پیدا کنم؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

سلسله موی دوست

1____
تو خونمم مهمونتم…

 

میگفت اینکه ما میگیم خدا نخواست، یا حکمتی داشته، واسه اینه که خودمون رو آروم کنیم.

اما من به عینه دیدم که وقتی خدا نخواد، تخواسته و وقتی یه چیزی حکمتی داره، بعد از اون رحمت می‌باره.

فکر کن که واسه رفتن به زیارت برنامه ریزی کنی. به جزئیات فکر کنی. به همه جزئیات ممکن. به این فکر کنی که این سفر شاید بسایر سخت تر از همیشه باشد. اما ان را به جان بخری. حتی بری واسه همون ۴ روزی که قراره مشهد باشی یه ماهی تابه کوچک بخری تا زیاد جاگیر نباشه و واسه غذای دو نفره مناسب باشه، پیک نیک کوچک رو بذاری سر دست که بری براش کپسول جدید بگیری (چون تموم شده بود دیگه!) بعد همش فکر مشهد باشی و به امام رضا (ع) فکر کنی و دلت پر بکشه. حتی‌تَر اینکه بیای دو تا پست در آینده واسه وبلاگ بذاری که اون روزایی که میری مشهد، اینجا هم آپدیت بشه و سوت و کور نباشه. خولاصه خوشحال باشی. با همه اعضا و جوارحت خوشحال باشی. تا اینکه یه روز همسری زنگ بزنه و در مورد استرداد بلیط ها صحبت کنه. آدم نمیدونه این ناراحتی رو کجای دلش بذاره.

هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشم که خیر در این بود. حالا به تابستان آینده امیدواریم. باورم نمی شود که در سال ۹۲  زائر کویش نباشم و دل به ضریحش  نصابم و چشمم به گنبدش گره نزنم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چادر من!

siadUU_535
چادر من پشتوانه ایدئولوژیک دارد!

 

پرسید: چرا چادر میزنی؟

گفتم: یک دلیل می آورم که کافی باشد. آنها که بدحجابند و مدگرا، تیپ های فشن می‌زنند، هیچ ایدئولوژی برای کارشان ندارند. هیچ پشتوانه فکری، منطقی و عقلی برای کارشون ندارند. چادری ها دارند. همه‌شان نه. آن اصلی‌هایشان.‌ برای حجابشان هزار برهان و دلیل منطقی دارند. دین، خانواده، جامعه، قانون، عرف و شرع، حیا و عفاف.

جهت خالی نبودنن عریضه: همه می دانند که بدحجابی، بی بند و باری را به همراه می‌آورد. بنیان خانواده را تضعیف می‌کند. پای بدبینی و بی اعتمادی را به خانواده باز می‌کند. همه می دانند ولی کیه که عمل کنه؟؟!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات عینکم

لنز یا عینک مسئله این است؟!

ax (39)
به لنز پناه آوردم

۱۲ سال بیشتر نداشتم که بین من و دنیای بیرون، فاصله ای شیشه ای و به عمق عینک افتاد. هر چند عینک بهم می آمد و  چهره‌  ام را بیش از پیش فیلسوفانه می کرد اما من خود واقعی ام را بیشتر دوست می‌داشتم. دو سه سال پیش تصمیم گرفتم که این فاصله را بردارم. به دکتر رفتم و به لنز پناه آوردم. عینک رو بوسیدم و گذاشتمش کنار. خیلی چهره ام تغییر کرد. (دقت کن: خیلی!) بعضی ها تو دانشگاه منو میدیدن، نمی شناختن(سطح تغییر را بسنج!). اولش مرحله کاشت، داشت و برداشت لنز خیلی سخت بود برام (دقت کن: خیلی!). مثلاً دفعه اول ۴۵ دقیقه طول کشید تا موفق شدم که از چشمم درش بیارم اما از انجاییکه شکست مقدمه پیروزیه، بالاخره به یه اتفاق خیلی عادی برام تبدیل شد. خیلی راحت هرجایی که لازم می شد درش می اوردم و هیچ مشکلی هم نداشتم. بسیار هم از کارم راضی بودم. تا یکی دو ماه پیش متوجه شدم وقتی لنز میذارم خیلی زود چشم راستم خسته میشه و بعد از یکی دو ساعت تار می دیدم. دکتر رفتم. گفت مشکلی نیست. عادیه. تورم قرنیه است. چند ماه از عینک استفاده کن. (البته خودمم میدونستم همینو میگه!)

خولاصه  عینک را از ته گنجه درآوردیم و تار عنکبوت‎هایش را پاک نموده و بر چشمش نهادیم. بدین صورت مشخص شد که سرنوشتم را در سال ۹۲، عینک بر چشم، نوشته‌اند.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…