نشسته، می ایستد، کمی راه می رود

در اطراف خانه ی من

آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است

آن کس که به پنجره، غمگین

و آن کس که به جستجوی آزادی است ،

میان چار دیواری نشسته، می ایستد، چند قدم راه
می رود

نشسته، می ایستد ،چند قدم راه می رود

نشسته، می ایستد،چند قدم راه می رود

نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود

نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود

نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود

نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود

حتی تو هم خسته شدی از این شعر

حالا چه برسد به او که نشسته، می ایستد … نه
! … افتاد !

 

” گروس عبدالملکیان “

 

پانوشت:

دارم میروم، کرمانشاه-
کردستان. به قول بچه ها گفتنی  راهیان غرب

این چند روز که نبودم
هم که خودت بهتر میدونی دیگه، شارژ اینترنت تمام شده بود.

این شعر هم چون حرف
زیاد داشتم و اینجا جا نمیشد، نوشتم که بیایید بخونید

حرفی با دوستان
قدیمی(جدیدها نخونن!):  کلانتر رو
یادتونه؟؟ بلاگر شده. این سفر را با هم میریم. (برای سر زدن به کلانتر اینجا را کلیک کنید)


بعداً نوشت:  

کلانتر با بی تفاوتی برام اس زد که
نمیاد. می خواستم از نامردی ِ مردم  ِ روزگار دق کنم. دمغ شدم. اصن یه وضعی…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر توصیه های کودکانه

در گوشه پیشانی پدرم، اثر یک شکستگی قدیمی وجود دارد که یادگاری از روزگار مملو از شیطنت کودکی اش است. البته الان دیگه آن شکستگی بین چین ها و خطوط پیشانی اش کمرنگ شده.

فاطمه (برادر زاده ام/ ۵ساله) دستش را گذاشت روی محل شکستگی پیشانی پدرم و گفت:« باباحجی، به این رژودرم بزن، خوب میشه.

اندر احوالات چادر!


جنبش وبلاگی است.
میگویند از چادر بنویس
. از چیزی که اینجا از آن ننوشته ای. از نانوشته ام بنویسم؟؟ از
آن تنها چیزی که تا به اینجا به سلامت به دوش، که نه، به سر کشیدمش.

نه
خیلی ادبی شد. بگذار دوباره مرور کنم.

مرور
کنم؟؟ روزی را که گفتم: چادر میخواهم و مادر در جوابم گفت: اگر چادر زدی باید
همیشگی باشد
!!

چادری
بودن یا نبودن مسئله این است؟؟

چادر
نمره ۲۰ حجاب ظاهری است. ولی حقیقت آنست که خیلی ها بنا به هر دلیل آن را نمی
پذیرند. آیا می توان محجبه بود ولی چادری نبود؟

در
ابتدا با خودمان فکر می کنیم چرا که نه؟ فردای همان روز در پاساژها و فروشگاه های
مختلف دنبال یک مانتو می گردیم که تنگ و کوتاه نباشد و مدل پر زرق و برق نداشته
باشد و در عین حال از مد افتاده و بد شکل هم نباشد. طنز تلخی است. مصداق آن جمله
نغز پشت کامیون ها “گشتم نبود، نگرد نیست”. به ناچار تن می دهیم به همان
ها که هست توی بازار. حالا کمی تنگ باشد هم اشکال ندارد. کوتاهی اش هم فدای سرمان.
عادت می کنیم کم کم… و بعد می رسیم به آنجا که پوشش مان از اصل حجاب فرسنگ ها
فاصله گرفته بی آنکه متوجه باشیم.

راستی،
بگذار حالا که حرف زدم، جواب یک سوال دائمی و بی پایان را بدهم. بله، چادر دست و
پا گیر است. گرم است. تنوع ندارد. زمستان ها گِلی می شود و بارانی و خیس. گرفتن
چتر در دست، کاری بس مشکل است. تابستانها، ما را گرمازده میکند. دروغ است که می گویند،
حجاب محدودیت نیست و مصونیت است. چادر ما را از خرید، کار، شغل، ازدواج، زندگی باز
میدارد. حجاب مصونیت است و درعین حال محدودیت هایی هم دارد.

اما
به ما تقوا میدهد. چادر گرم است اما نه گرم تر جهنم. پوشیدن چادر 
سوالهای بی پایانی را به سوی ما می کشد. اما روز قیامت پشیمان نخواهیم بود.

نمیگویم
که چادر باعث می شود که با سر به بهشت برویم اما باعث میشود که امام زمانم
(عج) مرا ببیند و شاید لبخندی بزند که هنوز
امیدی هست. هنوز کسانی هستند که پیچک نیستند که بشکنند، چون سرو ایستاده اند.
تنومند، قوی، بلند و پا برجا
….


پانوشت:

دفتر خاطراتم را ورق
میزدم. سالها پیش گوشه اش نوشته بودم
:

آرامش ما، آرامش نگاه
ماست. نگاه های کثیف، خانه های فساد و پارتی های آلوده ، شهر ِ مرا به فساد کشیده است.
آیا کسی هست که ما را یاری کند؟؟

ای خدا بازم خودت هوای
ما رو داشته باش…

چرا مادرمان را دوس داریم؟


چون ما را با
درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد




چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند




چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند




چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام،
با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما
را عصبانی می‌کند




چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش
می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد




چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا
در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت
می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم




چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کند




چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا
فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند




چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که
برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند




به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و
پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند




چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می
کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم




چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقۀ بعد در حالیکه عینکش به چشمش
است می پرسد:این عینک منو ندیدین؟




چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام
غذاییم ،حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم
بخوریم چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچم خسته شد بس
که مریض داری کرد




و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم،
چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون و خودش رو گول میزنه که :‌بخشش
از بزرگانه

چون مادرند!

پانوشت:

چیزی تا روز مادر نمونده.

مامان میگه براش «کش مو» بخرم. ببین چه مامان خوبی دارم!

پای مامانم الان توی گچه!

خودم از پله های دانشگاه افتادم و کمرم درد میکنه.

بابا حالش خوب نیس. هفته پیش توی ccu بود.

یه خونه جدید خریدیم، آتیش گرفت.

همه حرفهایی که گفتم راست بود.

حالا فهمیدین چرا کم پیدام؟؟

برام دعا کنین. برا اونایی که چند روز دیگه نتیجه ارشدشان میاد دعا کنید

راستی، راستی…. نمیدونم چرا نمیتونم براتون کامنت بذارم. اون عدده هست که باید تایپش کنی بعد کامنت بذاری، نمیاد. واقعاً چرا؟؟؟


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..

اندر احوالات استاد دوشیزه ف.

یک کم دیر رسیدم سر کلاس. داشت توصیف میکرد که چطور همۀ زندگیش را در غالب بک کیف لپ تاپ بردند: لپ تاپ، موبایل، دست چک، یک میلیون و دویست هزار تومان پول، لیست دانشجوها و حضور غیابها (هرچند استاد هیچ وقت حضور و غیاب نمیکند اما همیشه کلاسش مملو از دانشجویان جویای علم!!؟! است.)

دلم برایش سوخت. برای اولین بار احساس کردم دوستش دارم. احساس همزات پنداری خاصی کردی وقتی که گفت شش ماه پیش آن یکی لپ تاپش را دزدیده بودند.

خواستم بروم و استاد را تنگ در آغوش بگیرم.  اما نشد. هم فضا مناسب نبود، هم رویم نمیشد و هم اینکه استاد دوشیزه ف. به کسی پا نمیدهد که از این غلطها بکند!!

شیفته لبخند ملیحش هستم که حتی در آن لحظات هم از لبانش نرفت.

از عمق وجودش وصف میکرد لحظاتی را که پسره کیفش را زد و او مبهوت مانده بود و پسرک سرش را برگردانده بود و با ذوق در چهره مات او مینگریست.

فقط برای قدم زدن و  فقط برای رفع خستگی بعد از یک روز سخت کاری کمی با دورتر از خانه اش پیاده شده بود. هم از ماشین پیاده شد و هم از زندگی و دارو ندارش!!

فقط کمی زیادی سخت نمره میدهد. فقط امتحانهایش استرس زا و هستند و پدر جد ما را در می آورند. فقط همین و دیگر هیچ.

راستی نکند قضیه این لپ تاپهای سرقتی به بچه ها برمیگردد و او را نفرین کرده اند!! بالاخره شاید نیاکان و جد کسی موثر واقع شده (اسمایلی شیطونک و نیشخند انتقام طلبانه!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…