طرح ضیافت بود. پارسال. دانشگاه فرودسی
مشهد. به مناسبت میلاد امام حسن مراسمی در یکی از سالن های ورزشی دانشگاه برگزار
شد. آن شب خیمه های معرفت تعطیل شده بود. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سالن ورزشی. با
انکه صندلی ها خالی بود اما به ما گفتند که باید کف سالن، روی موکت بنشینیم. ما هم حرف گـوش
کـــــــــــــــــــن. افرادی که دیر امدند، روی صندلی نشستند. برای خودشان
راااااحت.
جلوی سالن و نزدیک به سن، پسرها نشسته
بودند و ما هم پشت سرشان نشسته بودیم. سالن پر شده بود. سخنران آمد. صحبت کرد.
اغلب بچه ها تو جه نمیکردند. مدام ما را بلند میکردند و میگفتند: جای دوستاتون
نیس… جمُ جور تر بنشینید…. ۱ قدم بروید جلوتر….
تا اینکه در اواسط سخنرانی، سخنرانی محترم (؟)
قصۀ تکراری اون دختری رو تعریف کرد که از مادرش پرسید که شوهر چه مزه ایه؟ مادرش
با خود گفت: اگه بگم شیرینه، میگه میخوام. اگه بگم تلخه، متنفر میشه. بنابراین
گفت: شوهر ترشه. دختره گفت: برا همین هربار اسم شوهر میاد دهنم آب می افته؟؟!
اینو که تعریف کرد، پسرها خیلی خوششان
آمد. همراه با خنده های مستانه شان، دست زدند.
سوت زدند. هورا کشیدند. اما سکوت انزجار برانگیزی دخترها رو فراگرفته بود.
میخواستم پاشم بروم به سخنران بگم: آخه
الان، اینجا، امشب، جای این حرفا ست؟؟ هیچ حکایت شیرین دیگه ای به ذهن مبارکت
نرسید؟؟
اما نشستم و تماشا کردم که پسرها تا چند
دقیقه از فرط هیجان سر از پا نمی شناختند.
پانوشت:
به جهت طولانی نشدن، در پست های آینده
ادامه اش را مینویسم ….
موضع پست بعدی: خنده ما و نمایش آنها.
عکس نوشت: جایی را سراغ دارید از این
بستنی ها بفروشد؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…