ادامه از پست قبل….
در پست قبل گفتم که طرح ضیافت بود.
پارسال. دانشگاه فرودسی مشهد. به مناسبت میلاد امام حسن مراسمی در یکی از سالن های
ورزشی دانشگاه برگزار شد.
بعد از سخنرانی، نمایش برگزار شد. نمایش
مفرحی بود. بسیار شاد شدیم و نشاط از وجودمان فوران میکرد. هرچند موضوع نمایش بسیار
تکراری بود. نمایش درباره یه آقای روستایی بود که میخواست، تست بازیگری بدهد.
پس از نمایش نوبت، مسابقه بود. همان آقای روستایی متصدی برگزاری مسابقه شد.
اما این بار بدون گریم. وقتی بر روی صحنه آمد، همه برایش دست زدند و از این لوس
بازیها در آوردند.
گفت که میخواهد تست بازیگری بگیرد. چند
نفری را انتخاب کرد. از این بچه شَرها بگیر تا یک عدد مثبت و یک عدد بچه سوسول از
این خرخوان ها از نوع شدیدش + چند نفر هم معمولی بودند. آقاهه به شدت بچه سوسوله
رو مسخره اش کرد.(دقت کن: به شدت!) بعد از آن بهشان گفت که فرض کنید صاحب این خانه
فرضی هستید، مستاجرتان چند ماه است کرایه نداده، با دعوا کرایه را از او بگیرید.
یکیشان فحش میداد. دیگری به جای فحش
بوووووق میزد. آن یکی با لهجه مشهدی فریاد میزد:« مو کله ام خرابه!» تا نوبت به
بچه سوسوله رسید. عینکش را در آورده بود. آقاهه مسخره اش میکرد. میگفت: ترسیدی
بشکـنه؟؟
پسره آمد ، چنان عربده کشید و فحش داد و فریاد زد و نعره برآورد و به
تلافی کارها، آقاهه را به مشت زد، که دیگر نمیدانم چه شد، خنده مرا با خود به دیار
باقی برد. مرا از دست رفته بپندارید در آن لحظه های غیر قابل وصف!
در آخر، آقاهه گفت که هر کس را بیشتر
تشویـق کردید به او جایزه میدهیم. همه مرخص شدند به جز دو نفر که هر دو واقعاً خوب
بازی کرده بودند. بچه مثبته و بچه سوسوله
آن شب برای تشویق آن دو به قدری جیغ زدیم
و خندیدم و دست زدیم که احساس میکردم الان دیگر حنجره ام جِر می خورَد!
بالاخره بچه سوسوله جایزه را برد، فکر
کنم یک عدد چک ۵۰ هزار تومنی بود.
پانوشت:
به جهت جلوگیری از طولانی شدن این پست، قصه همچنان ادامه خواهد
داشت.
این روایت با موضوع قرعه کشی عمره و
عتبات ادامه دارد….
در مراسم، محبوبه پشت سر من و زهرا نشسته
بود. همش فکر میکردم که چقدر آرام است که جیغ نمیزند و صدای خنده اش نمی آید. چه
آدم بی حالی است!
بعد از مراسم، محبوبه گفت: تو و زهرا
چطور انقدر آرام نشسته بودید؟ چطور میتوانستید؟؟
گفتم: ما آرام بودیم؟؟ ما که سالن رو روی
سرمان گذاشتیم!
گفت: من که چیزی ندیدم!! بس که جیغ زدم و
خندیدم!
فکر کنم آن شب در آن سالن، دیوار صوتی را
با خنده هایمان شکستیم. در زندگی ام انقدر نخندیده بودم.
عکس نوشت: تمشک با طعم گوسفند؟! یا
گوسفند به توان عشق؟؟!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…