وابستگی

این پست رو از تو مطب دکتر مینویسم.
خانم کوچیک رو گذاشتم پیش مامان جون. این دومین باره که میذارمش خونه و خودم میام بیرون. چقدر تو همین سی و چند روز وابسته شدم! چقدر الکی غر میزدم و از اذیت کردن هاش شاکی بودم. دخترک با همه دردسرهاش فوق العاده شیرینه. خدایا خودت نگهدارش باش…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

گلاب به روتون !!!

شبهای مادر بودن با شبهای مجردی خیلی فرق می کنند.(دقت کن: خیلی!). البته حلوا تنترانی (تنطرانی؟!) تا نخوری ندانی.
خانم کوچیک را به سختی میخوابانم. یک لیوان آب میخورم. به گلاب به روتون نیاز دارم. میروم. دارم دستانم رو میشورم که احساس میکنم صدای گریه می آید. سریع به اتاق میروم. چراغ روشن است و تمام اهل خانه در اتاق هستتند و خانم کوچیک رو ساکت می کنند و با نگاهشان میپرسند که من کجا رفته بودم؟ میگویم:  این که خواب بود. من دو دقیقه نیست که رفتم.  :)

پانوشت:
یه دوست دزفولی داشتم که یه ضرب المثل دزفولی میزد که مضمونش این بود: از وقتی بچه دار شدم، یه دستشویی نرفتم!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خوشحالی مادرانه

بی اختیار خوشحالم. خوشحال از یک موفقیت بزرگ. میپرسی چرا؟ چون خانم کوچیک ۴۵دقیقه شیر خورد و در حالی که داشتم تلاش میکردم آروغش را بگیرم، گلاب به روتون را انجام میدهد. دارم پوشکش را عوض میکنم که سکسکه اش شروع میشود و متعاقبا بداخلاق میشود. تمام که شد. دوباره گرسنه شده. دوباره ۳۵ دقیقه شیر میخورد. انگار در خلسه است. چشمانش بسته میشود. حتی در همان خلسه آروغ میزند. او را آرام در گهواره اش میگذارم. خوشحالم. خیلی خوشحال. خوشحالم که میخواهم بخوابم. خب هر چه باشد ساعت۴ صبح است و من هم حق دارم بخوابم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم، هر چند پاهایم از خستگی گزگز میکند. دراز میکشم. چشمانم را میبندم. صدای گریه خانم کوچیک بلند میشود. یادم می آید که خوشحالی های دنیا چه کوتاه و فانی اند!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خانم کوچیک

image

تولد

خانم کوچیک

جز معجزه، چیز دیگری نبود.

نرگس سادات آمد و من مادر شدم.
خانم کوچیک آمد. کوچک است اما زندگیم را تغییر بزرگی داد.

دستان کوچکش تجلی قدرت خداست. چشمان درشتش تجلی ظرافت خداست. من خدا را در وجود کوچک و ظریف دخترک دیدم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…