پدربزرگ

 وقتی می رفتیم خونه شون، از در که‌ وارد می‌شدیم، می‌گفت: شاد اومدی، شادونه، پُرِ بغلت رازیونه… شاد اومدی شادونه، پر بغلت رازیونه… انقدر اینو میخوند. تا بریم پیشش.
حتی یکبارم نگفت چرا دیر اومدین.‌چرا کم میاید. هیچ‌چرایی در کار نبود. همیشه فقط غرق محبت بی حسابش بودیم. 

بعدش شروع میشد، حرفها، قصه ها، شعر ها و روایات آیمه و پیامبران. یه بیت شعر بگو که نقطه نداشته باشه 

عِلْم و عَلَم و‌ عَلَم لَم و‌ لَم

حُکْم و حَکَم و ‌حَکَم کَم و کَم
اصول دین چندتاست؟ فروع دین رو بگو…
وقتی میخوای ناخن‌هاتو بگیری، اول باید کدومو بگیری؟ آخر کدومو بگیری؟ 

به مامانم نگاه میکنم، و  به «پدربزرگ» با صدای خیلی بلند میگم: اول انگشت کوچیک دست چپ و به ترتیب تا انگشت کوچیک دست راست…
وقتی میری دستشویی، اول کدوم‌ پاتو میذاری ؟ وقتی میای بیرون چی؟ وقتی میری مسجد اول کدوم پاتو میذاری داخل؟…
«پدربزرگ» حوصله ‌مون سر رفته، برامون شاهنامه بخون…
قصه‌ی یوسف و زلیخا بگو، قصه‌ی سرو و گل، قصه‌ی عباس شاه که پسر نانوا بود. قصه‌ی دختر خالکوب…
بیا بشین پیشم ببینم، از جنگ بهمئی برات گفتم؟!
میدونستی قدیم از باغملک تا هفتکل دو شب راه بود؟ تا اهواز ۵ شب؟ الان باغملک هفتکل نیم ساعت راهه…
اگه گفتی ذکر امروز چیه؟! امروز جمعه است، صدتا صلوات.‌بیا تسبیحم رو‌ بهت بدهم تا ذکرت رو‌ بگی…

– وااااای… پدربزرگ…. چقدر تسبیح داری! اینا رو بچه ها (داداشام) از مشهد و کربلا آوردن، با همه شون ذکر میگم…

اگه گفتی نماز شب چند رکعته؟ شما جوونها نمی تونید مثل ما انقدر نماز شب بخونید… بهش گفتم: بابا، خیلی میخونی! چی میخوتی مگه از ۲شب تا ۹صبح؟!!؟!؟ میگفت:برا همه نماز میخونم. برا پدرم،مادرم، پدرزن و مادرزنم،برادرم، برا امام خمینی، برا امام زمان و …

صندوق صدقات رو خالی کردم و پولهاشو ‌شمردم. گفتم: چرا انقدر ده هزار تومنی صدقه میدی؟ تو که خودت حقوق نمیگیری… گفت: برا مرده ها و زنده ها صدقه میدم. پنج هزار تومنم برا سلامتی امام زمان میدم.
میگفت: من ۳کلاس درس خوندم. مکتب می رفتیم. دفتر و‌مداد نداشتیم. تخته داشتیم (اندازه دفتر بود) و با ذغال روش می نوشتیم. عصر میبردیم سر رود تخته مونو میشستیم و میذاشتیم خشک بشه تا فردا…

 زمان کشف حجاب، زنها شبها می رفتن آب می آوردن که مِینا (روسری) از سرشون نکَنَن…. حالا شماها راحت میتونید چادر بزنین…

یکی از بهترین نصیحت هاش این بود: درس بخونید, ما نجار بودیم، اما این روزا، نون رفته تو قلم….

پدربزرگ منظم ترین آدمی بود که دیدم. نظم خاصش تو دارو‌ خوردن که هیچ‌کدوم رو اشتباه نمی کرد، فراموش نمی کرد. چقدر اون وسیله ای که باهاش قرص نصف می کرد برام جالب بود، کاسه ی استیلش که توش سوره یس نوشته بود و خودش از کربلا خریده بود.
گفتم کربلا و یادم اومد که خاطرات کربلا و‌مکه و سوریه اش رو برای هر کدوممون هزار بار گفت. انقدر گفت که تا روزی که زنده ایم، یادمون نره که چه دقتی در اطرافش داشت…
اون سفر آخر که با ایمان و با هواپیما رفتن مشهد. برا همه مون سوغاتی آورد.‌جانماز جیبی و مهر و‌تسبیح و نقل رو تو‌ یه پلاستیکهای کوچیکی بسته بندی کرد و وقتی رفتیم پیشش توی سینه گذاشت و تعارف کرد و ما برداشتیم. به من گفت از این جانماز صورتی ها بردار…
اگه بخوام بگم که حرف بسیار میشه زد، بچه بودیم و برام گردنبد میخک خرید. چقدر تو علم بچگی اون گردنبد بنظرم عجیب بود…

با تمام وجود حس می‌کردم یه برکتی تو‌ فامیلمون هست که بخاطر حضور و دعاهای پدربزرگه.

نمیدونم حالا از اون دنیا،بازم حواسش بهمون هست و برامون دعا میکنه؟

روحش شاد…
پانوشت: ۱۲خرداد پدربزرگ از دنیا رفت… چقدر دلم میخواد زنده بود و می‌رفتم خونه اش و برام حرف می‌زد و قصه می‌گفت. این متن رو‌چند روز بعد از فوتش نوشتم‌ اما الان گذاشتمش اینجا.

اون روز صبح،وقتی شروع کردم پیامای واتساپم  رو‌خوندن، اینو دیدم. حسابی حالم گرفته شد. شب بقیه شروع کردن و حرف زدن.

آرزوانه

دیشب یک دفعه از اسم پخموله بانو خسته شدم. یک‌هوووووو…

سریع تصمیم گرفتم اسم وبلاگمو عوض کنم!
زین پس با نام جدید آرزوانه در خدمت شماییم.

حمایت شما، سرمایه‌ی ماست‌… :مغرور

نقطه

image

گاهی میام و  یه صفحه جدید اینجا  باز میکنم و دلم میخواد فقططططط بنویسم. بعد پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم. بازم پاک می‌کنم و می‌نویسم.د در آخر دلیت میکنم و نمی‌نویسم…

آدمیزاد همینه. همینقدر عجیب. ‌همینقدر کلافه.‌ همینقدر خاطره‌باز…

الان من بازم پرت شدم تو گذشته‌هام…

یه دوست گرام بود که یهو، که بی هوا رفت… همیشه به دلیل رفتنش فکر می‌کنم. و به نتیجه نمی‌رسم… همیشه فکر می‌کنم اگر بود، شاید الان من نویسنده شده بودم!!! ولی حالا که دیگه تقریباً هیشکی وبلاگ نمی‌نویسه، من اینجا رو دو دستی چسبیدم! گاهی فکر می‌کنم چرا هنوز دارم وبلاگ می‌نویسم؟ بعد میگم: چون نوشتن رو دوست دارم. چون اینستاگرام نتونست (مث خیلیای دیگه) منو جذب کنه.

برا خودمم عجیبه که اینجا رو چسبیدم… یه وقتایی میگم چرا نمیگذرم ازش؟!

بعد فکر میکنم که اینجا مث یه نوزاد بود که من انقدر پا به پاش صبوری کردم تا انقدر بزرگ شد. حالا که بالغ شده، نمی‌تونم بذارمش به حال خودش. حتا با این وبلاگ هم خاطره ها دارم… خیلی بده که همه چی عوض بشه و ببینی دو دستی یه چیز قدیمی رو چسبیدی!

پانوشت:
فکرها دارند مغزم را می‌خورند…
قول میدم مطالب جدیدتر وبلاگ، خنده به لب‌هاتون بیاره…