سال ۱۳۸۹ مبارک!

سلام

نمیدونم بلاگفا مشکل داره یا لپ تاپم. نمیدونم. به هر حال در طی این دو روز دو تا مطلب نوشتم که نتونستم بذارمشون.

احتمالاً این اخرین پست سال ۸۸ هستش.

سالی سرشار از موفقیت رو آرزو میکنم براتون.

لحظۀ تحویل سال هر کجا که بودید، برا ظهور دعا کنید. به شدت اعتقاد دارم که دعای لحظۀ تحویل سال میگیره. اگه به یادم افتادین، و اگه دعام کنین، مطمئن باشین که بهترین عیدی رو بهم دادین.

سال نو مبارک

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اعتراف!

مدیار به یه بازی دعوتم کرده و باید به یه کاری که انجام دادم و کسی نمیدونه اعتراف کنم. اگه اشتباه نکنم، اون هفته بود که دعوت شدم. از اون هفته تا حالا هِی فکر کردم و بازهم فکر کردم و هر چی فکر میکردم، چیزی به ذهنم نمی رسید، بس که من بچۀ خوبی بودم و سر به رااااااااااه!!! اما پس از تفکرات بسیار و عمیق، یادم اومد که یه بار داداش کوچیکم، یه اعترافی کرد که هنوز هم همه تو خماریه این همه محافظه کاری موندن. میخوام این خاطره رو تعریف کنم:

اگه اشتباه نکنم، من چهارم دبستان بودم و داداشم اول دبیرستان بود. داداشم معدلش خیلی خوب شده بود و بابا یه دوچرخه کوهستان (آبی رنگ) براش جایزه خریده بود. داداشم هم تِیپ  آبی زده بود براش و خولاصه تو کوچه مون این دوچرخه تک بود و دل همه پسرا رو برده بود. داداشم هم ذوق کرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر از قبل درس بخونه و هر روز صبح هم با دوچرخۀ نازنینش بره، نون بگیره!

همین دیگه، تموم شد!  ببین محافظه کاری چقدر بالا بود که هیشکی قضیه رو نگرفت! اگه صبر داشته باشی ز غوره حلوا سازی، الان میگم که کجای قضیه لنگ میزنه:

صبح اولین روزی که آقا داداش میره نون بگیره، دوچرخه اش رو میدزدن! بله، دزدیدن و تموم شد رفت! نوش جونِ عمو دزده. داداشم هم که میدونست اگه بابا متوجه بشه دیگه هیچ وقت، هیچ جایزۀ دیگه ای براش نمیخره، در یک همکاری با داداش بزرگم  و خاله کوچیکم( که هر دوشون شاغل بودن!) یه دوچرخۀ دیگه همون شکلی میخره و به هیچ کس هم نمیگن.

اما خداییش من بو بردم! آخه تِیپ های دوچرخه قدیمیه آبی بود اما این جدیده سبز بود. هی به داداشم میگفتما، اما هی می پیچوند !!!

تِیپ یه نوار رنگی بود که برای حفظ رنگ دوچرخه به دور بدنۀ فلزی دوچرخه می پیچیدن. اون روزا   end کلاس بود! الان رو نمیدونم…

داداشم بعد از اینکه سالها از فروش دوچرخۀ گذشت و حتی بعد از ازدواجش، اعتراف کرد!

بعداْ نوشت: اینم لباس عیده وبلاگمه

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات کتک!

دوست دارم

بعضی وقتها بزنم نفله ات کنم!


آره با تو ام!

خیلی بی معرفتی، دلم خوش بود که می امدی و سر میزدی اما الان چی؟ واسه خودت رفتی دوکوهه چه می دونم شاید هم فکه!

بعیده که بیای اینجا و  بخونی اما خواستم بگم که امروز دلم رو بلند کردی و کوبیدی زمین. داشتم روانی میشدم اما مث همیشه متوجه نشدی!

این بی حواسی ات رو بذارم کجای دلم؟؟؟

پست قبل ناشی از دلتنگی بود که تو برام ساخته بودی و الا من قوی تر از این حرفام!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر آشفتگی ذهنیه یک پخموله

جمعه اردوی راهیان نوره. شنبه هم عروسی خواهر کلانتره. در حالیکه پنج شنبه هم حنابندانشه. کلانتر وقت نداره حتی به کارهای حاشیه ای مث نفس کشیدن بپردازه( سر خاروندن پیشکش!) بنابراین، امروز به دانشگاه رفتم تا یه سری کارها رو انجام بدم. چند نفر اسم نوشتن. پول دادن یا نه؟ بیمه شدن آیا؟ و کارهایی از این دست.

تا اینکه خانم s آمد. شروع کرد ایراد گرفتن: دختره این پیرزنه چرا ویولن میزنه ،  چرا دم گربه درازه، چرا …. و از این غُرغُرهای اعصاب خورد کن. منم که مغزم از فولاد نبود. کارها که تمام شده بودن. خداحافظی کرده و نکرده راهی خونه شدم.  فکرم  تماماً سفسطه می بافت!

(شایان ذکر است که از دانشگاه تا خونمون، حداقل دو کورس راهه) یه راند رو با تاکسی آمدم و رسیدم بلوار شهید فهمیده. یه خرده نگاه کردم و نمیدونم چی شد. واقعاً نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم. وسطای راه کلانتر بهم زنگ زد و بهم حالی که که چه سوتی ای دادم. سوتی که چه عرض کنم، زده بودم یه کاری رو خراب کرده بودم و کلانتر زیر سوال رفته بود. کلانتر که باهام حرف میزد، اشک تو چشمام جمع شد. یک کم این و اون ور کردم و چشم به گنبدعلی بن مهزیار افتاد…. چندتا اتوبوس اونجا بود. کاروانهای راهیان نور بودن: آباده، بچه های علم و صنعت تهران، قم.

اونجا رفتم و به کلانتر زنگ زدم، کلانتر گفت که از دستم ناراحت نیست ولی فکر نکنم از ته دلش گفته باشه. دو روز دیگه تا یه حرفی بشه رو میکنه و میگه: مث اون دفعه که زدی فلان کار رو خراب کردی؟!


پانوشت:

خولاصه، حالم گرفته بود، خیلی گرفته. پس فردا اردوه. و پس پسون فردا هم که ای یار مبارک بادا ست

آها… اینو داشت یادم می رفت بگم که امروز صبح وقتی داشتم میرفتم دانشگاه، شازده دوماد رو دیدم! (شوهر خواهر کلانتر!) خواستم برم پیشش و بگم که اگه کاری هست در خدمتیم! بعد گفتم پیش خودش میگه این بچه پر رو کیه دیگه؟؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اساتید

 

از آنجایی که ترم قبل، از دست استاد نگارش پیشرفته و خواندن
۳ خیلی حرص خوردم، این ترم با هیچ کدومشون نگرفتم. مجبور که نبودم. آن وقت زحمت
هامون رو نادیده بگیرن و اول بندازنمون و بعد به زور قبولمون کنن و هیچ توجهی هم
به خون دلی که خوردیم نکنن و تازه برامون پشت چشم نازک کنن!!

اینا مقدمه ای بود تا براتون بگم که این ترم با استادی کلاس
گرفتم که اینطور خودش رو وصف کرد:

I’m originally from India.
I was born in England and I grew up in USA!!! My husband is an Iranian man and I
have two sons!!

اینو  که گفت. بر و
بر به پوست سیاهش نگاه میکردم.خداییش قیافه اش بد نیست اما خخخخخخخخخخخخخیلی لهجه
داره. شما الان میتونید یه خانمی رو تصور کنید که دورگه است. قد کوتاه. با لهجه ای
هندی (که چیزی بین عربی و شمالیه خودمونه !) چادری(خدا وکیلی خیلی خوب چاردش رو جم
و جور میکنه) خوش برخورد. همواره خنده رو.

 با این استادمون هم
۶ واحد گرفتم. ۳تا دو واحدی. الان متوجه شدم که زیاد نمیفهمم چی میگه! دقیقاً شدم
مث روزای اولی که زبانکده میرفتم و تو دهن استادمون که هیچ تا تو معده اش رو نگاه
میکردم تا بلکه دو کلوم(=کلام) از حرفاش رو متوجه بشم.

از آنجایی که تاریخ تکرار میشود، هم اکنون من دوباره به
همان درد دچار شده ام. هی نگاهش میکنم و هی تمرکز میکنم و هی نمیدونم چی میگه! فقط
هر از چندگاهی کلمۀnewspaper و
کلماتی مشابه به گوشم آشنا می آمد. برای مثال کلمه کامن (common) را به وضوح کومون تلفظ میکرد.

پ ن:

خودت میدونی که من آدمی نیستم که نق بزنم. استاد خواندن ۳،  می گفت:« من میدونم که هیچ کس دوسم نداره. به
خاطر همین اصلاً نمره خوب بهتون نمیدم» آخه پدرآمرزیده، این چه حرفیه؟ مگه ارث
باباته که بهمون نمیدی؟ نمرۀ خودمونه!! اللهــــم ارحمناااااااااا………

ای خدا بازم خودت هوای
ما رو داشته باش…


Normal
۰




false
false
false

EN-US
X-NONE
AR-SA













MicrosoftInternetExplorer4