و همین درد مرا سخت می آزارد!

 

من نمی دانم

               ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ

که چرا انسان، این دانا

                               این پیغمبر

در تکاپوهایش  

     ـ  چیزی از معجزه آن سوتر ـ

ره نبرده ست به اعجاز  محبت،

                     چه دلیلی دارد؟

**

چه دلیلی دارد؟

که هنوز مهربانی را نشناخته است؟

و  نمی داند در یک لبخند،

چه شگفتی هایی پنهان است!

**

من برآنم که درین دنیا

خوب بودن ـ به خدا ـ سهل ترین کارهاست

و نمیدانم،

             که چرا انسان،

                                        تا این حد،

                                                                با خوبی،

                                                                                 بیگانه است؟

و همین درد مرا سخت می آزارد!

 

فریدون مشیری

خوراکم روشنی آفتاب است؟؟

کاش میتوانستید با بوی خوش زمین زندگی  کنید؛

و مانند گیاهان هوایی،

تنها روشنی آفتاب، خوراک شما باشد.

 

جبران خلیل جبران

 

 

پانوشت:

تهی از  سرشار شده ام.

شاید برای چیست که اینچنین  بی پروا شده ام و کرکره کامنت دونی را پایین آورده ام؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

داماد زودرس!!

 

 

روز شنبه هزار تا کار و بدبختی داشتم. قرار بود با زنداداشم بریم دنبال کارها. صبح دیر از خواب بیدار شدم. ساعت نزدیک ۱۰ بود. هیچ کس خانه نبود. کمی بعد مامان اسمس زد:« ما بیمارستانیم. محمد کوچولو به دنیا آمد.» به زنداداشم گفتم:« میخواستی من به کارهام نرسم دیگه؟؟» محمد کوچولو همین شنبه ای که گذشت (۲ بهمن ۸۹) بدنیا آمد.

امروز سه شنبه بود. همچنان کارهام زمین موندن. محمد هنوز از قنداق در نیامده، زن میخواد!!! هر چی بهش میگمُ منتظر بمان دختر خودم را بهت میدم، قبول نمی کنه! شما کیس مناسبی براش سراغ ندارین؟؟؟

please be on time

لطفاً کمی دقت کنید.  و سعی کنید همواره on time باشید. ما هم به نوبۀ خود از تمام دست اندرکاران بانک صادارت تقدیر و تشکر می کنیم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تعارف توکیویی

توی اون یک هفته ای که از خانه پدرشوهرش اینا جدا شده بودن
و مستقل زندگی میکردن، اگه بگم ۱۰ بار گفت، بیا خونمون، دروغ نگفتم. هفتۀ بعدش
برنامه ام رو ردیف کرد که یا یکشنبه و یا پنج شنبه برم خونه شون.

بهش گفتم که تصمیم دارم برم خونه شون. نگاهی شیک تحویلم داد
و گفت:« بذار مبل بخریم بعد بیا!»

مدیونید اگه فک کنید اون لحظه میخواستم خرخره اش را بجووم.
تمام آن اصرارها تعارف توکیویی بود.

امروز دوباره دیدیمش. بهش گفتم:«مبل خریدید؟»

گفت:« نه بابا…. دل خجسته ای داریاااااا…»

گفتم:« اِ…هنوز کلاس ِ کاری ِ خونتون با کلاس ِ کاریِ من
هماهنگ نشده؟؟»

خندید. از ته دل خندید. وقتی می خندید ، بچه ای که تو راه
داشت، بیشتر به چشم می آمد.

 

پانوشت:

امروز تولدشان بود. (دقت کن: تولدشان!) آخه دوقلون. اینجا را نمی خونن. والا
از همین جا هم بهشون تبریک میگفتم. امروز صبح، خروس نخونده برای هر دوشان پیامک
تبریک فرستادم اما جوابی نیامد. دانشگاه که دیدمش گفتم:«مث همیشه شارژ نداشتی؟»

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….