فیلم دهلیز

دقیقا همان لحظه ای که در عمق فیلم غرق شده بودم و سعی می کردم که گریه ام نگیره، فیلم تمام شد.
فیلم پر سر و صدا نبود. مثل بعضی از فیلم ها که صدا سینما رو پر میکنه و آدم سر درد میگیره. انقدر آروم بود که صدای باز کردن چیپس باعث میشد که متوجه نشم بازیگر مورد نظر چی گفت.
فیلم open ending بود. یعنی تهش معلوم نشد که بهزاد رو اعدام می کنند یا رضایت می دهند.
اما مخاطب به راحتی میتوانست با پسرک ارتباط برقرار کند و حس غریبش را درک کند و حتی تر اینکه برایش دل بسوزاند و دلش به حال او به رحم بیاید. پسرکی که در  کنار پدر خوشحال تر می بود.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

عنصر مهم خانواده!!

59158

روز دومی که من بیمارستان بودم، مامان و بابام، آقا سید و حاج خانوم (مادرش) اومدن بیمارستان. حالا فکر کنید مثلاً من خوابم. یا پرستارها هی واسم سرم می‌زنن یا مثلاً آنتی‌بیوتیک. یا ازم آزمایش می‌گیرن. چند تا دکتر هی میان و میرن و معاینه می‌کنن. دردِ من در هاله ای از ابهامه. بعد همش یه سوال واسه من وجود داشت، این چهار نفر چرا خودش را در بیمارستان خسته می‌کنند، وقتی هیچ کاری از دستشان بر نمیاد و همینجوری نشستیم و حرف می‌زنیم؟؟ یا حرف می‌زنن؟؟

مامان‌ و حاج خانم اومده بودن بالا و تو اتاق پیش من بودن. اما بابا و آقا سید تو راهرو بیمارستان رو صندلی نشسته بودن. این سوال از ذهنم دور نمی‌شد که واقعاً این چهار نفر الان دارن چه کاری انجام می‌دهند، چرا نمیرن خونه و واسه خودشون استراحت کنن یا مثلاً تلویزیون نگاه کنن؟ همه‌شون روزه بودن و گناه داشتن. چندبار بهشون گفتم. حاج خانم گفت: بریم خونه چیکار کنیم؟؟ همین جا پیشت هستیم و خیالمون راحته و هی لازم نیست تلفن بزنیم و بپرسیم که چی شد!

تا اینجای ماجرا را که من خودم از نزدیک می‌دیدم اما آقا سید تعریف می‌کرد که وقتی ما بالا بودیم، آنها (سید+بابا) توی راهرو طبقه پایین روی صندلی نشسته بودند و از فرط بیکاری و از شدت بیخوابی شب گذشته چرت می‌‎زدند!! موبایلش شارژ نداشت و شارژر در دستش بود تا جایی پریز برقی پیدا کند و موبایل را شارژ نماید. و در اثنای چرت زدن، هی شارژر از دستش می‌خواست بیوفته و سیمش بین انگشتاش گیر می‌کرد و بین زمین و هوا آویزون می‌شد!

اما خانه رفتن معنی نداشت.

پانوشت:

یعنی الان خواستم بدونید که من چقدر هواخواه دارم!  یعنی حاضر نبودن از بیمارستان، یک قدم برن اون طرف تر!  یعنی من یه همچین عنصر مهمی در خانواده هستم که بدون من خانه برایشان معنی نداشت. :دی یعنی…. (بقیه معانیش را خودتان پیدا کنید!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

روزهای معمولی

454
روزهای معمولی، روزهای روشنی در دلمان هستند…

 

ماه مبارک رمضان به انتهایش نزدیک می‌شود. ماه مبارکی که داغ‌ترین ماه رمضانی بود که من و هم سن و سالانم به یاد داریم. روزهای گرم و شرجی. روزهایی که دمای هوا به بالای ۶۰ درجه می‌رسید و رسانه ملی اعلام می کرد: ۵۰ درجه.

روزهایِ افطاری چی بپزم؟ و سحری چی بخوریم؟؟ روزهایِ وای من دلم می‌خواد روزه بگیرم…  روزهایِ غذاهای یواشکی و غذاهای بدمزه*! روزهایی که به این نتیجه رسیدم: روزه بودن آسان تر از روزه نبودن است!

روزهایِ خوابیدن تا لنگ ظهر و دوباره از ظهر خوابیدن تا دم غروب. روزهایِ پراضطرابی که در بیمارستان سر کردم. یا همین چند روز پیش که با چه خوشحالی لباس‌هایمان رو اتو کردیم و ادکلن زدیم که به افطاری خانه دایی برویم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بودیم که اشک تو چشمام بود و گوله گوله اشک می‌ریختم. مامان بیمارستان بود. باورم نمی‌شد که فقط بخاطر اینکه من ناراحت نشوم از دیروز تا حالا بهم نگفته بود که پایش بازهم و برای بار سوم شکسته و این بار بخیه هم خورده. حالا بستری است در همان بیمارستان نفت و  حتی همان بخش جراحی زنان که من هفته قبلش بستری بودم!

روزهای بد زود می‌گذرن اما بدیشون اینه که جاشون می‌مونه. مث یه زخم عمیق که خوب میشه اما هر چی هم که عسل می‌ذاریم روش بازم یک کم ردش باقی می‌مونه. حتی اگه لیزرش هم کنیم، معلوم نیست که از بین بره یا نه.

روزهای خوب هم زود میگذرن. مث اون یه ماهی که پارسال مشهد بودیم. اون ماه رمضون باشکوه. اون روزهای فوق العاده که تو مشهد واسه همدیگه چیز میز می‌خریدیم. اون لباس عروسی که تو مشهد پرو کردم و نخریدم. اون کت شلواری که آقا سید تو خیابان جنت خرید و یک سوم قیمت اهوازش هم نبود. اون خرده ریزهایی که خریدیم و با قطار فرستادیم بیان اهواز. اون روزهای فوق العاده.

و همین امروز. که شاید یک روز معمولی به نظر بیاد اما خیلی هم معمولی نیست. امروز روزی است که در خانه نان نداریم، و من صبحانه و ناهار را سالاد ماکارونی خوردم! میوه هم نداریم. اما در یخچال یک کم کلیپچ** داریم!

امروز یک روز عادی نیست، چرا که پریروز به کلاس‌های موسسه ریحانه رفتم و کلی چیز جدید یاد گرفتم و بعداً در یک پست محافظت شده برایتان می گویم. و الان کلی اطلاعات عمومی در زمینه بوووووق دارم!

پانوشت:

تقدیم با عشق: به تمام این روزهایِ خوب و  و حتی روزهایِ بد و به تمام آن ۵۱ روز روزۀ قضایم!

* وقتی دارم غذا می خورم و آقا سید روزه است و بصورت مظلومانه ای بهم نگاه می‌کنه، بهش میگم: خیلی بدمزه است. اصن خوشمزه نیست. نمی‌خواد بخوری :دی

**کله پاچه

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

قسمت زنانه مسجد

یه سوالی واسم پیش اومده. مدتهاس بهش فکر میکنم. چرا قسمت زنانه اغلب مساجد طبقه بالاست؟؟

 

پانوشت: وقتی خانم‌ها پادرد و کمردرد بیشتری دارند، خانم‌ها بچه دارند،مردها قوی‌تر هستند و به هزار دلیل دیگر

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خسران زده

 ۸ سال بیشتر نداشتم که علیرغم اصرارهای مامان، ۲۱ روز از ماه مبارک را روزه گرفتم. وقتی ۹ سالم شد دیگه هیچ کس نمی تونست باهام مخالفت کنه. من به سن تکلیف رسیده بودم.

حالاچندین سال از اون روزها میگذره. از روزهایی که با جایزه‌هایی افطار می‌کردم که برای روزه‌هام میگرفتم. از روزهایی که اگه برای سحر بیدارم نمی‌کردن، بدون سحری روزه می‌گرفتم. روزهایی که ۱۷ کیلو بیشتر وزن نداشتم اما اصلاً راضی نمی‌شدم که روزه نگیرم. اون روزها شاید روزه برام طعم عبادت نداشت. بیشتر یه عادت بود. یه شاید یه لجبازی. اما چند سال گذشته. مخصوصاً رمضان‌های سال ۹۰  و ۹۱٫ بی‌نظیر بودن. یه ماه کامل در مشهد. خواندن نماز صبح در حرم. شب‌های قدر. آن سالی که معتکف حرم شدم. خدایا آن من بودم؟؟ آن من بودم که الان حتی یک روز هم نمی‌توانم روزه بگیرم؟ خودم را محروم می‌بینم. از اینکه ماه مبارک فردا از راه می‌رسد و نمی‌توانم روزه بگیرم، بسیـــار خود را خسران زده می‌بینم. (دقت کن: بسیـــــــــار!). دلم می‌خواهد که دم غروب از گرسنگی ضعف کنم و از تشنگی به حالت اغما در بیایم و در آن حال و هوا به خدا نزدیک‌تر بشم.

اما دریـــــــــــــــغ…

پانوشت:

هر چند تکلیف شرعی دارم. اما این حس خسران لحظه‌ای منو رها نمی‌کنه.

یاد مادربزرگم می‌افتم که با توجه به سنش و بیماری قلبی، روزه می‌گرفت و راضی نمی‌شد. (خدایش بیامرزد)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…