زمستان دلگیر

اغلب زمستان ها سرد و دلگیرند. زمستان های کودکی مان سردتر بودند. صبح های سردی که مچاله شده و زیر کاپشن های قرمز و صورتی مان به مدرسه می رفتیم و شالگردنها رو جلوی بینی مان می گرفتیم. من هنوزم آن پیرمرد سیگار فروش را بیاد دارم که هر روز در یک حلب ۱۷کیلویی روغن، تخته های جعبه های میوه را با نفت آتش می زد و من همیشه کمی کنارش می ایستادم تا دستانم کمتر یخ بزنند.
امسال زمستان خوزستان دیر آمد. یکی دو هفته ای هست که در حدی سرد شده که بخواهیم بخاری را روشن کنیم.    حتا در واتساپ پیامی دیدم: “زمستان کمتر ادای تابستون رو دربیار… کمی خودت باش”
زمستان شاید سرد نبود ولی عجیب دلگیر بود. پاییز هر چند به قول اخوان پادشاه فصل هاست اما من هنوزم و تا همیشه بهار را دوست دارم. بهار زیبا و سبز. بهار زیبای جنوب.

پانوشت:
یعنی متن رو یه طوری نوشتم که انگار در حالی میرفتم مدرسه که تا زانو توی برف بودم و از کوره راه ها عبور می کردم :دی

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دخترم

از نعمت های شیرییییییین الهی داشتن دختر است.
انقدر خودش رو شیرین میکنه که میگیم وای الان میخوریمت و خودمونو راحت میکنیم.
اصلا فکر نکنید که ما ندید بدید هستیم. اما لعبتی در خانه داشتن، چیز دیگری است.
لعبتی که سرش رو کجکی از پشت مبل و کابینت میاره بیرون و بی صدا دالی میکنه. لعبتی که وسایلمان رو گم میکند و خودش پیدایشان می کند. لعبتی که ما رو دور میزند. لعبتی که با لباسهای داخل ماشین لباسشویی طرح دوستی میریزد و آنها رو از روی شیشه میبوسد و برایشان دست تکان می دهد. لعبتی که نرگس سادات است…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خانوم کوچیک و محرم

اصن مراسم محرم با بچه یه چیییییییییز دیگس… نمیشه به هر حسینیه و مسجدی رفت. باید ویژگیهای خاصی داشته باشه. مثلا باید طوری باشه مه اگر خواستی بچت رو بذاری زمین که یه دوری بزنه، بشه. وسایل خطرناک و … کم باشن. افرادی هم که به اون هیئت میان از بچه ها بیزار نباشن. خانوم کوچیک برای محرم مشکی می پوشید. سینه میزد. بعضا دو دستی! و تو روضه ها گریه میکرد. انقدری که نمی ذاشت ما گریه کنیم، ماشاالله به دخترم که تو عزای جدش اینطور سنگ تمام گذاشت.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

مکتوبات ذهن مخشوشِ پخموله

الان اومدیم کلینیک. بسیار حوصلمون سر رفته. آقای همسر خانوم کوچیک رو برده یه دوری بده تا آروم بشه. آخه همش گریستن می کرد. منم بیکااااااااار. شروع کردم به خواندن انواع پوسترها و کاغذهای نصب شده بر روی دیوار. از باز این چه شورش است موجود است تا احدایثی درباره پوشش و نظافت. کاغذی نیز درباره تفکیک زباله های عفونی نوشته است. حتا می توانم اقرار کنم که انقدر حوصله ام سر رفته است که تمام لامپ های سقف رو شمرده ام :| سه ردیف ده تایی هستند که بعضی لامپ ها سوخته ان یا لامپ در هلدر نیس. نمیخام عمق حوصله سر رفتنم مشخص بشه وگرنه بازم براتون از پلاکاردها و حتا برنامه های تلویزیون می گفتم ولی میترسم دربارم فکر بد کنید.
پانوشت:
اومدیم دکتر برای خانوم کوچیک. تا ساعت ۱۰ هنوز پزشک اطفال مورد نظر ما نزول اجلاس نفرموده اند.
شما وقتی میرید دکتر و بیکارید، مث من چشماتون همه چیز رو میشمارد و همه چیز را می خواند؟! یا فقط من اینطوریم :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تب سوزناک

الان ساعت ۱:۵۰ دقیقه شبه. و سومین شبی هستش که خانوم کوچیک تو تب می سوزه. دخترک خوش اخلاقم به شدت ناراحته. همش به من چسبیده. تو خونه نوبتی بغلش میکنیم و راه میریم. آقای همسر مرتبا میبرش دم در حیاط تا ماشین ها رو نگاه کنه و آروم بشه. یا بیوفتن دنبال گربه ها :دی دخترک یک سال و ده روز سن داره اما دندان نداره. فردا نوبت دکتر گرفتیم واسش. احتمال قوی اینه که بخاطر دندون هاش انقدر تب کرده.
خدایا همه مریض ها رو شفا بده…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…