عصر ماه مبارک است.
خانوم کوچیک غذایش را نمی خورد. او را به نزدیکترین فضای سبز بردیم تا شاید به هوای تغییر فضا بخورد. اما انگار او هم روزه است.
پانوشت: طاعتتون قبول باشد
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
عصر ماه مبارک است.
خانوم کوچیک غذایش را نمی خورد. او را به نزدیکترین فضای سبز بردیم تا شاید به هوای تغییر فضا بخورد. اما انگار او هم روزه است.
پانوشت: طاعتتون قبول باشد
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دارم کتاب می خونم. کتاب درباره رشد کودک هستش و کارهایی که ما (پدر و مادر) میتونیم انجام بدیم رو پیشنهاد داده. هر چه بیشتر میخونم, بیشتر خوشم میاد و هی خوشحالتر میشم که چه کتاب خوبی خریدم! آفرین به خودم و انتخابم :مغرور
ناگهان یه چیزی می خونم و بعد تو دلم میگم: خانوم کوچیک نمیذاره دو خط کتاب بخونم. اشتباه متوجه شدم! دو سه بار دیگه اون قسمت رو خوندم, و دیدم که اصلا اشتباه متوجه نشدم. درباره آموزش دستشویی رفتن بود, نوشته بود اگه بچه خواست که با شما به دسشویی بیاد, ببریدش، تا با دیدن شما دستشویی رفتن یاد بگیره!!!! :|
روش آموزشیش تو حلق نویسنده کتاب! والاح!!!!
تصویر کتاب… قسمت وسط را بخوانید. برای دیدن تصویر در اندازه اصلی روی آن کلیک کنید
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
رفته بودیم عروسی جاست فرندم. خانوم کوچیک یکسره دست و پا میزد و تنوره می کشید. هرکاری کردم آرام نشد. عروسی زهرمارم شده بود. اما خب سعی میکردم خیلی عصبانی جلوه نکنم! :|
وقت شام خانوم کوچیک همه برنج ها رو با دست پخش و پلا کرد و کمی خاطرش آسوده شد. انقدر که وقتی بلند شدم سرپا، از آستینم برنج می ریخت و در لابلای کفشم برنج موج می زد. جلو لباسم و لباسش پر از لکه چربی شد. بدون اینکه یک دانه برنج بخورد. فقط ریخت. دوغ را روی لباس خودش و من ریخت. انقدر که جلو لباس خودش خییییییس شده بود.
این حرفا رو زدم اصلا قصدم این نبود که غُر زده باشم. نه! هرگز! می خواستم درک روشنی از وضعیت داشته باشید.
در همان حین غذا خوردنم با دوستم که کنارم نشسته بود و باردار بود، صحبت می کردم: ببین نرگسی چطور آویزونمون کرده. نمی دونم چش شده! بعد به شوخی به دوستم گفتم: اصن بچه برا چیت بود؟ بعد دوتامون خندیدیم!
در همین حین متوجه شدم دوتا دختر خانم جوان که روبروی ما نشسته اند، دارند درباره من حرف می زنند: بچه به این آرومی، خودش داره غذاشو میخوره. مامانش چقدر غر میزنه! اینکه اصلا صداش درنمیاد. راستش از افاضاتشون خیلی عصبانی شدم. خانم هایی همسن و سال خودم اما مجرد که اصلا درکی از وضعیت من نداشتند، و منو متهم کرده بودن. با خنده بهشون گفتم: مگه ندیدید چطور سالن رو گذاشت روی سرش؟ گفت: منظورت اینه که گریه می کرد؟ همون یک کم گریه رو میگی.
یکباره من این شکلی شدم: :|
اون یکی دوستم گفت: خدا صبرت بده!
پانوشت:
بنظرم یکی از سخت ترین قسمت های بچه داری تحمل حرف اطرافیان است: چرا بچه ات لاغره؟ غذا بهش بده بخوره. چرا گریه می کنه؟ بچه من که کوچیک بود اینطور و اونطور بود، مثل بچه های الان نبود. بچه ها رو لوس بار اوردید. بچه هاتون چرا اینطورن؟ چرا لباسش لک داره؟ یه لباس بهتر تنش میکردی.
به شوخی به دوستم گفتم: سرزنشم نکن، به روزت میاد!
خدایا شکرت بخاطر تمام نعمت ها و رحمت های آشکار و پنهان
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
خب نظم خونه مون اصلا مث اونوقتا که خانوم کوچیک نبودش، نیست. بعضی وقتا ممکنه ساعتها دنبال یه چیزی بگردیم. برای روشن تر شدن موضوع: می خواستیم بریم بیرون. کلیدها رو نبود. به خانوم کوچیک گفتم: کلیدا کجاس؟ بریم پیش مامان جون؟ خانوم کوچیک رفت از زیر کابینتها کلیدا رو آورد.
قصه رو کوتاه کنم.
حدود چهارماه قبل ما بالاخره به تکنولوژی روز مجهز شدیم و تلویزیون خریدیم. حدود یک ماه و نیمه که کنترلش گم شده. یعنی در حد خونه تکونی دنبالش گشتیم. در آخر گفتیم شاید گذاشتش تو سطل زباله! هر چی سوره قرآن بلد بودم که برای پیدا شدن گمشده خوب بود را هم خواندیم و کنترل پیدا نشد.
تا اینکه بخاری رو
گشتم!
اصلا باورم نمیشد که کنترل در پایه ى بخاری باشد!!!! از دریچه کوچک کنار بخاری که برای روشن و خاموش کردن بخاری استفاده میشه، کنترل رفته اونجا!
پانوشت: البته میتونید حجم خاک رو در شهر عزیزتر از جانمان اهواز نیز مشاهده کنید.
خلاصه یه ایطووووووو دختری دارم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
عصر بود. خانوم کوچیک و باباش خواب بودن. خانوم کوچیک بیدار شد. یعنی اومد باباش رو بیدار کنه. (باباش هم بیدار بود ولی چشماش رو بسته بود). اول یک کم نشست بالا سرش. بعد یواش یواش نازش کرد و صورتش رو نوازش کرد. در آخر هم اومد خودشو به زور لا به لای دستای باباش و تو بغلش جا کرد. انگار که کار سختی انجام بده (عه عه می کرد!) بعد هم سعی می کرد که پتو رو بکشه رو سرش. و بیشتر خودش رو بچپونه تو بغل باباش. بعد که موفق شد. دستش رو میذاشت روی دهنش و بی صدا می خندید و چشماش رو بهم فشار می داد. خودش رو می کشید بالاتر و دهان بازش رو می ذاشت رو صورت باباش یعنی داره می بوسه. در اینجا باباش گفت: چقدر نازنینی دختر! چقد خودتو شیرین می کنی برام! می خورمتا!
خولاصه به لذت بخش ترین نحو ممکن باباش رو بیدار کرد و بازی شروع شد. باشد که رستگار شویم :)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…