امروز دیدمت. کنارم بودی. چه روزهای خوبیست، روزهای شادی. خدا کند همیشگی باشند. دلپذیر و شیرین. خداوندگارا شکر…
مهربان همسرم، ان شاالله ۱۲۰ ساله شوی.
تولدت مبارک، فرمانده!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
پارسال به همسری قول دادم که واسه امسال یه چیزی آماده کنم که به دوست و آشنا عیدی بده. خب سادات باید روز عید غدیر عیدی بدهند. (دقت کن: باید!). چند روز پیش یادم اومد که چه قولی داده بودم. و الوعده وفا.
یه مقدار زیادی از این مقواهای فابریونا داشتم. خیلی گشتم تا یه طرحی پیدا کنم که بشه با اون مقواها آماده اش کنم و در ضمن، هم خوشکل باشه و هم جینگول نباشه. یه جوری که واسه هر سنی مناسب باشه. مثلاً همسری بتونه به کوچیک و بزرگ، همون رو هدیه بده. بعد از جستجوی فراوان، طرحی که در بالا میبینید تصویب شد.
خولاصه… از تصویر شماره ۱ ایده گرفتم. شماره ۲ را چاپ کردیم و به عنوان الگو ازش استفاده کردم. و در طی دو روز همکاری من و همسری و پر کردن اوقات فراغتمان، این بسته ها آماده شدند (عکسهای شماره ۳،۴ و ۵). قراره با سکه ۱۰۰ تومانی (و یا شاید ولخرجی کردیم و ۲۰۰ تومانی) به اضافه یک عدد شکلات (از این خوشمزه ها) پُر بشن. فعلاً خالی هستند.
بالاخره صبح میشه و میره سرکار.
یک ساعتی از رفتنش نگذشته که زنگ میزنه:
-سلام. خوبی؟
+خوبم.
-خوبی یا بهتری؟
+خوبم.
-خب اگه کاری داشتی تماس بگیر…خدافظ
+خدافظ
پانوشت:
حال من خوب است اما تو باور نکن….
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
یک پیامک معروف میگه: لذتی که در فراق است در وصال نیست. در وصال ترس فراق است و در وصال، شوق وصال.
خب میتونم اعتراف کنم که در دوران شیرین و بی نظیر عقدمون، این پیامک رو با تک تک سلول های بدنم درک کردم.
بعد عروسی هم که همه چی تغییر کرد و اصن یادم رفت که اون من بودم!
خب اینطور به نظر میرسه که هر شغلی، نیازمند رفتن به ماموریته و حضرت همسر از این قاعده مستثنی نیست. حالا واسه دو روز ناقابل رفته ماموریت. و اصن تو روتون نگاه نمیکنم اگه فکر کنید من روال زندگیم تغییر کرده. اصلا و ابدا! فقط نمیدونم چکار کنم. انگار یه چیزی گم کردم، انگار منو به یک جای نامربوط و دورافتاده دنیا پرت کرده اند. (دقت کن:فقط!)
بعد هویجوری خاطرات دوران عقدمون زنده میشه و من بیش از پیش و بی دلیل تر و طولانی تر در تخت دراز میکشم و در تنهایی غوطه ور میشوم.
من همونم که در عنفوان جوانی و تجرد، قمپز در میکردم که ازدواج باید دلبستگی بیاره ولی وابستگی،نه. خب خام بودم و یه چیزی میگفتم. شما بذار به حساب بی تجربگی. روزهای من، فقط دونفری خوشمزه میشه، و فقط با مخاطب خاصم میتونم از زندگی لذت ببرم (دقت کن: فقط!).
عکس نوشت: این عکس برای ما یک عشقولاسی تمام عیار است.
پانوشت:
من این وابستگى را دوست دارم.
زنده باد زندگی، زنده باد همسری…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دارم اولین ماه رمضان متاهلی رو تجربه میکنم.البته پارسال عقد بودیم. پارسال مشهد بودیم. پارسال، وقت سحر، بابا قبل از همه بیدار میشد، غذایی را که مامان آماده کرده بود را گرم میکرد. چایی درست میکرد. همه چیزهای لازم رو روی سفره میگذاشت. و در حین رفت و آمد بین آشپزخانه و هال، ما را صدا میزد. ما با آنکه صدای بابا را میشنیدیم و یک کم بیدار شده بودیم اما برای بلند شدن از جای گرم و نرممان، هیچ اقدامی نکرده بودیم. بابا ما را از زیر پتو میکشید بیرون، که دارد دیر میشود. سحری را میخوردیم، ما بعد از نماز باز هم در رختخواب شیرجه میزدیم تا لنگ ظهر. چرا که خواب روزهدار عبادت است!
امسال چی؟؟ چندین روز از شروع ماه مبارک میگذرد. من که روزه نمیگیرم. حضرت همسر هم واقعاً سحری خوردن تنهایی بهش نمیچسبد. حوصله هم ندارد ساعت ۴ صبح بیدار شود و غذا را گرم کند و تنهایی بخورد. بی انگیزه شده بنده خدا!
امروز همسری سرکار بود. داشتم غذای سحری را، که ایشان لطف کرده و نخورده بودند را، برای ناهارِ خودم، گرم میکردم. داشتم روی خودم کار فرهنگی میکردم (افکار من): نکنه معدهاش درد بگیره؟ دِین و گناهش گردن منه. شکم گرسنه دِین داره! کوتاهی کردم. باید عزمم رو جزم کنم. باید همه تلاشم رو بکنم که بیدار بشم. اینطوری که نمیشه. تنبلی تا کی؟ باهاش سحری هم میخورم که بهش بچسبه. اینطوری بهتر است. هی در ذهنم برای خودم دلیل می آوردم که باید از رختخواب کنده شوم .بایداین کار را انجام بدهم. حاج خانوم پسر مثل دسته گلش را نداده دست من که بدون سحری بماند. تصمیمم را عملی میکنم، ان شاالله. خدا هم کمک میکند، مگه نمیگن از تو حرکت از خدا برکت؟
پانوشت:
این روزها بیشتر به مامان فکر میکنم. به سوال همیشگیش: “سحری چی درست کنم؟؟” بعد که ما هیچی نمیگفتیم. میگفت: “هیچ کس همکاری نمیکنه! شما بگید تا من درست کنم.” و بازهم سکوت بود و سکوت.
هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از ازدواجم یکی از دلتنگکنندهترین چیزها، ماه رمضان باشد برایم، و مخصوصاٌ سحری و افطار.
هیچ وقت فکر نمیکردم در شرایطی قرار بگیرم که عذاب وجدان کاری کند که بیدار شوم و برای شخص دیگری سحری آماده کنم (هرچند هنوز این کار را نکردم!)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…