چگونه باکلاس شویم؟

یکی از آشناهامون نام خانوادگی‌شون خیلی باکلاسه.  همیشه به این فکر می‌کردم که پدربزرگشان چه روشنفکر و تجددگرا بوده که این فامیلی رو انتخاب کرده.

تا اینکه چند روز پیش، همین آشنامون برای یه کاری کپی شناسامه اش را داد به پدر. صفحه سومش جالبناک بود. قدیما اینا فامیلیشون چیز دیگه ای بوده و بعداً عوض کردن و این نام خانوادگـی ِ باکلاس رو انتخاب کردن. نام خانوادگی قبلی‌شون «صندلی» بود!

پانوشت: من هنوز هم دارم به پدربزرگشان فکر می‌کنم

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اثاث کشی ۲ –» و الکتاب و ما ادراک الکتاب

اغلب
کارتن هایی که اکنون جای جای خانه مان را پر کرده اند (کارتن های اثاث کشی منظورم هست نه انیمیشن)، شامل دو قسم هستند: ظرف و کتاب. چون تنها وسایلی هستند که قابلیت جمع شدن را دارند، بدون آنکه زندگی بدون آنها سپری نشود.

  تقریباً
نصف کتابخانه ام را خالی کردم. حدود ۵ کارتن کوچک شد. البته نه خیلی کوچک. نمی خواستم کارتن ها بزرگ باشند و عامل کمر درد حاملین(حاملین احتمالاً یعنی برادران گرام)
 

بیش
از یک هفته بود که کتابها را جمع کرده بودم. فردای ان روز، یادم آمد که کتابی را که لازم داشتم در ، در اعماق نمیدانم کدام کارتن است. در اینجاست که می گویند: الکتاب و ما ادراک الکتاب…

 میان
نوشت: اغلب از پولی را برای خرید کتاب پس انداز میکنم و آن را وسط کتاب لطفاً قورباغه را قورت بده، میگذارم.
 

به
آن آقایی که دم دانشگاه کتاب دست دوم می فروشد، لیست داده بودم که برایم کتاب بیاورد. حالا کتابها را آورده بود اما پولها در اعماق کارتن بود.

مجبور
شدم که چسب کارتن ها را باز کنم. چهار کارتن از ۵ کارتن را حسابی چسبکاری کرده بودم. بازشان کردم اما پولها در هیچ کدام نبودند.

از
اینکه هی کج و راست شدم و کارتن ها را زیر و رو کردم و از این بذار و بردار، کمرم درد گرفته بود.

 کتاب قورباغه را قورت بده در آخرین کارتن بود که زیر همه بود و چسب کاری هم نشده بود. به محض اینکه در کارتن را باز کردم. کارتن پاره شده و کتابها می خواستند نقش بر زمین شوند که نگذاشتم. در اینجاست که می گویند:  و الکتاب/
و ما ادراک الکتاب…

 نتیجه
گیری:

در
اثاث کشی سنگین ترین وسایل کولر و یخچال نیستند، کتابها هستند که کمر آدم را به درد می آورند. کتاب یعنی چیزی که یک دانه یک دانه خریدی. یا یک دانه یک دانه هدیه گرفتی. صفحه صفحه خواندی. با کتاب بزرگ شدی. با کتاب رشد کردی. با کتاب، کتابخوان شدی. چه بسا با کتاب عاشق شدی و چه بسیار با کتاب گریه کردی.  کتاب
یعنی خاطره یعنی بعضی وقتها دردسر. کتاب یعنی زندگی. اصن عشق به کتاب عشق به همه خوبیهاست…

ای
خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات گودر خدا بیامرز!

لیست پیوندها رو یادتونه؟؟ قبلاً به ترتیب تاریخ بود، یعنی اینکه هر کسی که آپ میکرد، اسمش می آمد اول لیست و bold میشد. بعدش خراب شد (ایراد از سرویس دهنده بود) لیست پیوندها به ترتیب الفبا شد و هرکس آپ میکرد، اسم وبلاگش پررنگ میشد.

اینها همه به برکت وجود گوگل ریدر یا همون گودر بود. یه کارهایی انجام میدادی و این لیست بوجود می امد.

مسئولان گوگل به این نتیجه رسیدن که گودر خوب نیست و پیام دادن که میخوایم کرکره رو بدیم پایین.هر کی میخواد بک آپ بگیره از نوشته هاش و با دوستاش و فالوورهاش خداحافظه کنه. آخرش هم گفتن: نبووووووووووووود….

اینو یادم رفت بگم که گودر یک شبکه اجتماعی هم بود. من ۱۱۱ تا فالوور داشتم انجا و ۲۵ نفر را هم فالو می کردم. در حالیکه مطالب جدید شماها را میخوندم و کلی هم خوشحال بودم واسه خودم.

حالا امروز گودر را بستن. لیست پیوندها حذف شده.باید بشینم همه تون رو اضافه کنم.

محیط گودرخدایش بیامرزد و کثرالله امثالهم خیلی خوب بود. بچه مچه توش نبود. همه آدم حسابی بودن، وقتی توی گودر می چرخیدم، همینطوری اطلاعات عمومی ام زیاد می شد و اپدیت میشدم. بس که همه چیز به روز بود. اصن با فیس بوک قابل مقایسه نبود. تو فیس بوک خودم دیدم که دختره برا سگش اکانت ساخته و کلی هم سگش دوست و رفیق داشته و چقدر روی والش براش یادگاری مینوشتن. بعلــــه… فیس بوک چنین و چنانه… پر از سبزه و دوست ناباب و محیطش هم کاملاً غیر فرهنگی و سیستمش امنیتی اطلاعاتیه. دیگه چی بگم. اصن نور بباره به قبر گودر….

 یادش بخیر! چقدر به نیازمندیهای گودر آگهی فرستادم و جواب گرفتم.

روزهای آخر شده بود، اصن یه وعضی…

اومدم بگم بزودی پیوندها رو درست میکنم.

راستی، کسی یه خبرخوان خوب سراغ نداره؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

آدم چی بگه آخه؟ (۲)

این عکس کنار وبلاگ رو میبینه و  میگه:
این عکس یتیمه؟

میگم :نه. این فرانکه. چرا فکر کردی یتیمه؟؟

میگه: وقتی یکی موهاش داره میریزه و صورتش و لباسش و کثیفه و پاره است امممممم…بذار خوب نگاه کنم.. آره … خیلی سر و وضعش نا مرتبه… یعنی….. یتیمه دیگه

من:    :|

راوی: فاطمه/ برادر زاده ام/ ۵ ساله از اهواز

زمان: امروز/ موقع ارسال پست قبلی

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…