کاش بازهم کودک می شدم

چند رو

ز قبل بر حسب اتفاق به این مطلب برخوردم:

ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻼﮐﻮﯾﯽ ﻭ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ:
ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻨﻢ .
ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ، ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ
ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ .
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ، ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮎ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ
ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
ﮐﻢ ﺗﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ،ﺍﻣﺎ ﺟﺪﯼ ﺗﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺩﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮﺩﻡ ،ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﮐﻢ ﺗﺮﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﺩ . ﻭ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯽ
ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﺸﮏ ﻭﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺗﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ .
ﻭ ﺩﺭﻋﻮﺽ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺣﻤﺎﯾﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺘﻢ .
ﻭﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ

ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺷﺪ ﺩﻫﻢ ، ﻗﺪﺭﺕ ﻋﺸﻖ
ﻭﺭﺯﯾ

ﺪﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ…

خیلی به فکر فرو رفتم. (دقت کن: خیلی!) به اینکه دارم چه تلاشی میکنم که دخترکم مودب باشد. اما کسی به من گفت که تلاشی لازم نیس، ادب فرزندم به من (مادرش) شبیه خواهد بود. خب پس بهتره تلاش کنم که از همین الان رابطه خوب و صحیحی با دخترکم داشته باشم.
داشتن رابطه خوب با کودک و به خصوص نوجوانان بسیار مهمه. اما حرف زدن تا عمل کردن…
بگذریم! از الان نگران نوجوانی خانوم کوچیک هستم و به این فکر میکنم که اگر روزها با همین سرعت طی شوند، دخترکم به زودی ۱۳ساله خواهد شد. با تمام وجود دلم می خواهد که در روزهای پرالتهاب نوجوانی، من یعنی مادرش، همراه ترین و همدل ترین فرد زندگیش باشم.
و حالا که کوچک است من هم کوچک باشم. بازی های ساده  باهم داشته باشیم و از خنده غش کنیم.
خیلیا رو دیدم که همیشه میگن: دلمون برای بچگیامون تنگ شده. اما واقعا وقتی هم بازی یه بچه بشیم تماااااااام خاطرات کودکیمون زنده میشه. مخصوصأ برای یه آدم خاطره بازی مثل من که همه روزها و سال های گذشته اش مث روز روشن جلو چشماشه و حالا داره به وضوح تکرارشون میکنه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تولد یک سالگی خانوم کوچیک

در این مدتی که نبودم اتفاقات خیلی خاصی نیوفتاد. اما دوری از وبلاگ و شما دوستان وبلاگی  بسیار غم انگیز و بنیادافکن بود.
۲۰مهر تولد یکسالگی خانوم کوچیک بود. خیلی دلم میخاست و میتونستم اینجا بنویسم اون روزا. از اینکه واقعا این یک سال شیرین چقدر سریع گذشت و دخترکم یک ساله شده ماشاالله. (ان شاالله عروسیش :)  )
تولدش رو توی پارک گرفتیم. خوب بود و بسیار خوش گذشت اما به اندازه کافی نور نداشت و عکسها خوب نشدن. ما انقدر انگیزه داشتیم که از این پرچمهای مثلثی درست کنیم و به درختان حاشیه کارون عزیز بیاویزیم. تنی چند از مهمانان گرام اندیشه کردند که این تزیینات در پارک موجود بوده است :|
تم تولد زنبوری بود. به مناسبت عید غدیر “هدیه سیدی” دادیم. کیک رو هم خودم درستیدم. خیلی عالی نشد اما خب مشوقان زیادی در این زمینه داشتم.

image
نوشته روی کیک: نرگس سادات تولدت مبارک

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

کالسکه بچه

خانوم کوچیک تا همین اردیبهشت ماه در کالسکه می نشست و چون الباقی کودکان تا در کالسکه بود و کالسکه حرکت میکرد، صدایش در نمی آمد. بعد از آن نمی دانم چه شد که از کالسکه می ترسید. تا در کالسکه می گذاریمش گریه های آن چنانی سر می دهد و شروع به لرزیدن می کند.
خب ما هم گفتیم حیف است که این همه در مشهد طفل معصوم را بغل کنیم. با دو دلی کالسکه را هم با خود بردیم. (کالسکه عصایی است و حسابی جمع و جور و کوچک است.) یکی دوبار امتحان کردیم و بی فایده بود. زان پس تو هتل تمرین می کردیم. خانوم کوچیک رو توی کالسکه می گذاشتیم و هر ژانگولر بازی که به ذهن شما نمی رسد از خودمان درآوردیم تا آرام باشد و سرجایش بماند. اصلا روزهای اول حتا حاضر نبود به کالسکه دست هم بزند. بعد از چند روز تمرینات سخت و نفسگیر، به نظر می رسید که مقصود حاصل شده. کالسکه را برداشته و قصد بازار نمودیم. دم در هتل خانوم کوچیک را در کالسکه گذاشتیم و حتا در خیابان مشغول ژانگولر بازی شدیم. اما انگار آب در هاون کوبیده بودیم. بعد با یک عدد قیافه این شکلی :|منتظر شدیم و آقای همسر به هتل برگشت و کالسکه را سرجایش گذاشت  و بچه را کول کردیم و به خرید رفتیم. :|
ولی از تمرینات فارغ نشدیم. زهی خیال باطل! ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم (-B به تمرینات ادامه دادیم و یک شب هم به پارک نزدیک هتل رفتیم. اما تو روتون نگاه نمی کنم اگه فکر کرده باشید که بیشتر از یک دقیقه از کالسکه استفاده کردیم. در راه بازگشت از پارک، من کالسکه خالی را می آوردم و آقای همسر هم خانوم کوچیک را بغل کرده بود. که هیچ کداممان دست خالی و راحت و آسوده نباشیم :)

پانوشت:
جهت آشنایی بیشتر شما به اخلاق خانوم  کوچیک اضافه میکنم که علیامخدره با نشستن در روروئک، صندلی ماشین، کالسکه مخالف است. از پوشیدن هر نوع روسری، کلاه، گیره مو و هرچیزی که بر سر همایونی متصل باشد، امتناع می ورزد. البته میانه خوبی با خوردن آب، آبمیوه و شیر با شیشه شیر ندارد. از نظر علیامخدره لثه گیر و پستانک هم چیزهای مسخره ای هستند.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چرا این بچه اینجوریه؟

یکبار در وبلاگ روزهای مادرانه خواندم که برای یک مادر خیلی ناراحت کننده است که بصورت مداوم با این سوال روبرو شود که “چرا این بچه اینجوریه؟”

خانوم کوچیک کمی لاغر است. اما طبق نمودار رشد کاملا طبیعی و نرمال است. از همان ابتدای تولدش تا به امروز هرکس که او را میبیند، از من می پرسد که چرا انقدر لاغر است؟ با الفاظ خاله ریزه، لاغرو، هیردو (خرد و ریز)، خایه کغا (تخم پرنده ای کوچک!!!!) و ما بقی اسمهای نامناسب مورد خطاب واقع می شود. جالب اینجاست که افراد انتظار دارند که من اصلا ناراحت نشوم و واقعیت را بپذیرم!
خولاصه هرجا که بروم، از مهمانی و جشن گرفته تا عروسی و عزا. از اتوبوس گرفته تا قطار و مغازه سر کوچه، همه همین سوال را از من می پرسند.
چند شب قبل به مسجد رفتیم. خانمی هر شب به مسجد می آید که در ده سال اخیر، تقریبا هر شبی که من رفتم آنجا بوده. عقب مانده است و حال روزش کاملا مساعد نیس. خانوم کوچیک را که دید به سویم آمدءو سلام و علیکی کرد و اسمش را پرسید و نشست و مشغول بازی شد و پرسید: چرا انقدر لاغر است؟ من: :|

پانوشت: در دل گفتم: حتی اینکه عقب مانده است هم فهمید!

نگاه …

تو عمق چشمام نگاه میکنه و با نگاهش برام بلبل زبونی میکنه و همونطوری که دو دستی پایش رو محکم گرفته، انگشت شست پایش را بیشتر در دهان فرو می برد و می مکد.

رونوشت: به خانم کوچیک

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…