لحظه دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام، مستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست;
آبرویم را، نریزی دل;
لحظه دیدار نزدیک است…
رونوشت به:
خانم کوچیک
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
لحظه دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام، مستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست;
آبرویم را، نریزی دل;
لحظه دیدار نزدیک است…
رونوشت به:
خانم کوچیک
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
از ماه مبارک شروع کردم و اوقات فراغتم رو پر کردم و این هم نتیجه اش:
نتیجه کار پر زحمتی که انتخاب کرده بودم، پتوی کوچکی شد برای خانوم کوچیک. عکس رو در دو حالت کلی و از نمای نزدیک گذاشتم که خووووووب ببینید که ۱۹۰ تا گل رو بافتن و بهم وصل کردن اصلا کار ساده ای نبود. اون هم وقتی برای اولین بار قلاب به دست می گرفتم (البته منهای دوران مدرسه که لیف بافتیم!). خب این نمونه ای بود از اینکه من چقدر وسط کار پشیمون و خسته شدم. اما بقیه بهم انرژی دادند تا بالاخره تموم شد. ولی اوقات فراغتم رو خوووب پر کردم. خدا رو شکر.
بعداً نوشت:
به دلیل استقبال شدید و درخواست خیل کثیر دوستان، لینک آموزش پتو رو می ذارم: +
این هم عکس اصلی و الگوش: (برای دیدن عکس در اندازه بزرگتر، عکسها را ذخیره کنید):
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….
یه بیماری وجود داره که من اسمش رو بلد نیستم اما شاید “فرزندشیفتگی مزمن” یا “خودبزرگ بینی حاد” باشه. بیشتر بین مادران رواج داره. مامانه فکر میکنه بچه خودش از همه خوشکل تر، باهوش تر، باادب تر، شیرین زبون تر، تو دل بروتر و لایق بهترین هاست. خب با گذشت سالها این بیماری میتونه شدت پیدا کنه. ممکنه بچهه یک کم ظاهرش از بقیه بهتر باشه و یک کمی درس خون باشه. دیگه تمومه. یا بعدتر اگه یه رشته خوب تو دانشگاه دربیاد، مامانه پرواز میکنه. چون شخصا دچار خود بزرگ بینی هست، فکر میکنه که الان حتما خیلی نسبت به بقیه برتره که بچه اش فلان و بهمان شده.
حتما الان دارید خودتون یا اطرافیانتون رو رصد میکنید و حتماتر اینکه مثال هایی هم پیدا کردید.
کسانی رو میشناسم که با اقوام سرسنگین اند چون این حس خود برترپنداریشون انقدر زده بالا که در شأن خودشون نمیبینند که بخوان با خانم ایکس که مثلا پسرش دانشگاه درنیامده و حالا سربازه، بخواد نشست و برخواست کنه. کلا چون فکر میکنن بچه خوبی تحویل جامعه دادند، (دقت کن:فکر می کنند!)، بسیااااار به خود می بالند.
خوبه که یه مادر خوبیهاش بچه اش رو ببینه اما نباید یه طوری بشه که احساس کنه بقیه بچه ها خنگن. یا برای اثبات اینکه بچه اش درسخونه، بچه رو تا خرخره ببنده به کلاس تقویتی و معلم خصوصی. آخر سر هم بچهه روش نمیشه معدلش رو به کسی بگه. بازم مثال بزنم؟ مثال: اونی که همه صداش میزنن خانم دکتر، مدیریت دولتی درمیاد، پیام نور، هزار کیلومتر از مرکز استان دورتر. مامانش هم هی بلند میشه و هی میشینه و میگه دخترم دولتی درس میخونه. اگه بدونی چقدر درسهاشون سخته! ولی دخترم همممممش معدل الفه…
همه این حرفا رو میزنه چون توهمات ذهنی خودش رو به زبون آورده و اطرافیان باور کرده اند و حالا نباید کم بیاره.
پانوشت:
این روزا واسه خودم دعا می کنم که به این بیماری مبتلا نشم. انتظار نداشته باشم که یه دختر مثل دختر شاه پریان بدنیا بیارم که از همین اولش شبها ساعت ۱۰ میخوابه و صبح ساعت ۸ بیدار میشه. یه بچه ای که اصلا مریض نمیشه و برا همه میخنده. هیچ کس را اذیت نمی کنه. اصلا بلد نیست گریه کنه و هیچ وقت هیچ کار اشتباهی ازش سر نمیزنه.
نه، من منتظر همچین بچه ای نیستم. اصلا همچین بچه ای وجود نداره. من باید خانوم کوچیک رو با همه خوبی ها و بدیهاش و شخصیت خاص و متفاوتش بپذیرم. اون کسیه که برای خودش صاحب نظره، حتی قبل از تولدش (مثال: هرموقع خودش بخواد دنیا میاد و نه هر موقع من بگم). خواسته هاش رو فریاد میزنه (گریه کردن برای شیر). اوامرش رو به رُخمون میکشه (گریه برای تعویض پوشک و گرفتن آروغ). هیچ کاری رو به میل ما انجام نمیده، حتی اگه التماس کنم، گریه سر بدهم و یا حتی داد بزنم. برای خودش اخلاق و رفتار داره، هرچند کوچیکه ولی دنیای بزرگی داره.
خدا خودش خانم کوچیک رو بهم داده و خودش هم کمک میکنه که…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دور میز ایستاده بودیم و هر کدام از دوستان سوالی میپرسید. جلسه بعد کلاسها کیه؟ بیمه دقیقاً چقدر از هزینه رو میده؟ کدوم بیمارستانها طرف قردادند؟ موقعش که شد چکار کنیم؟
منتظر بودم تا نوبتم بشود و منم سوالم را بپرسم. نگاهی به دوستانم انداختم. دور میز ایستاده بودیم و همه باردار. همه مان مهرماه زایمان میکردیم. از همدیگر شماره میگرفتیم و میگفتیم وقتی رفتی بیمارستان بهم خبر بده. خندهام گرفته بود. باورم نمیشد. من همان دانشجوی یکی دو سال پیشم با کیفی پر از کتاب و جزوه که در همین خیابان نادری چقدر کتابفروشیها را به دنبال یک کتاب بالا و پایین رفته بودم. حالا در طبقه ششم یکی از ساختمانهای خیابان نادری از خانم نداف میپرسیدم: شما با بیمه ما قرداد ندارید؟ او میگفت: نه.
من همانم. تغییر تا کجا؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…