پاییز دلم

دلم گرفته بود. قد آسمون پاییز. هر چی توی نت می چرخیدم باز نمیشد. هیچ مطلبی رو نمی تونستم لایک بزنم. دوسشون نداشتم. هیچ کدوم به دلم نمی چسبید که شِیر کنم.

توی خونه هم هیچ کس پایه نبود که باهاش برم بیرون و چرخی بزنم تا شاید این همه فکر که به سویم هجوم آورده، رهام کنه. راهی نبود.

هر کس پاتوقی داره. منم واسه خودم پاتوقی دارم. بیشتر  توی پاتوقم درس میخونم. اولین بار بود که توی پاتوقم می خواستم آپ کنم. لپ تاپ را برداشتم و رفتم اینجا:

 

اول با موبایلم که مربوط به عهد دیناسورها میشه ۱ عکس گرفتم و بعد روی تاب نشستم و نوشتم.

نوشتم که دلم بهاریه. بعد یادم اومد اون چشامه که بهاریه.

نوشتم هوا زمستونیه اما اینجا برفی نیست.

اینجا تابستونش بس طولانی است.

اینجا دل یه نفر هوایی است. شاید هم حالی به حالی است.

.

.

.

اینجا حیاط خانه ماست.

 

پانوشت:

 کلیک برای دانلود: سلام
خسته ام خسته (خسرو شکیبایی
)

ای خدا باز خودت هوای ما رو داشته باش…

و همین درد مرا سخت می آزارد!

 

من نمی دانم

               ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ

که چرا انسان، این دانا

                               این پیغمبر

در تکاپوهایش  

     ـ  چیزی از معجزه آن سوتر ـ

ره نبرده ست به اعجاز  محبت،

                     چه دلیلی دارد؟

**

چه دلیلی دارد؟

که هنوز مهربانی را نشناخته است؟

و  نمی داند در یک لبخند،

چه شگفتی هایی پنهان است!

**

من برآنم که درین دنیا

خوب بودن ـ به خدا ـ سهل ترین کارهاست

و نمیدانم،

             که چرا انسان،

                                        تا این حد،

                                                                با خوبی،

                                                                                 بیگانه است؟

و همین درد مرا سخت می آزارد!

 

فریدون مشیری

خوراکم روشنی آفتاب است؟؟

کاش میتوانستید با بوی خوش زمین زندگی  کنید؛

و مانند گیاهان هوایی،

تنها روشنی آفتاب، خوراک شما باشد.

 

جبران خلیل جبران

 

 

پانوشت:

تهی از  سرشار شده ام.

شاید برای چیست که اینچنین  بی پروا شده ام و کرکره کامنت دونی را پایین آورده ام؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

داماد زودرس!!

 

 

روز شنبه هزار تا کار و بدبختی داشتم. قرار بود با زنداداشم بریم دنبال کارها. صبح دیر از خواب بیدار شدم. ساعت نزدیک ۱۰ بود. هیچ کس خانه نبود. کمی بعد مامان اسمس زد:« ما بیمارستانیم. محمد کوچولو به دنیا آمد.» به زنداداشم گفتم:« میخواستی من به کارهام نرسم دیگه؟؟» محمد کوچولو همین شنبه ای که گذشت (۲ بهمن ۸۹) بدنیا آمد.

امروز سه شنبه بود. همچنان کارهام زمین موندن. محمد هنوز از قنداق در نیامده، زن میخواد!!! هر چی بهش میگمُ منتظر بمان دختر خودم را بهت میدم، قبول نمی کنه! شما کیس مناسبی براش سراغ ندارین؟؟؟