نگاه زمانه

چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟

حرفی برای گفتن داری؟؟

خانوم کوچولو، توی این زمانه، ارزش هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن داره….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

بافت فکری

امروز اتوبوس همش دخترونه بود (اصل فمنیسم را صرف کرده بودیم!) تا
حالا  صندلی  اول و دقیقاً پشت سر راننده ننشته بودم که امروز به این
توفیق اجباری نائل آمدم. کنارم نشسته بود. آرام در گوشش گفتم و گفتم و
گفتم. سرمان را به هم تکیه زده بودیم. شاید موهایمان را به هم بافته
بودیم، شاید!!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ترم دوغی!

یادمه داداشم سال آخر کارشناسی که بود،
روش نمی شد سنش رو به کسی بگه. هر چند اصلاً پشت کنکور نمانده بود اما می
گفت:« ما پیرمردهای دانشگاهیم»

چند روز پیش تو نمارخانه دانشگاه یکی از
بچه های ترم اول حسایداری بهم گفت:«جوشهای صورتت به خاطر سن بلوغه!!»
گفتم:«نه بابا… از ما گذشته این حرفا» گفت:« مگه متولد ۷۲ نیستی؟؟»

آمد روی زبونم که بگم که دختر کوچیکم
متولد ۷۲ هستش :shock: اما گفتم به وقت باورش میشه. با خودم گفتم بذار فکر
کن که از نسل ۶۰ به نسل ۷۰ کوچ کردم. حالا چند سال بالا پایین که فرقی
نمیکنه :-D

سال آخری نیستم اما کم کم روم نمیشه به کسی سنم رو بگم، ما پیرزن های دانشگاهیم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نشاط کویر، کودکی بیابان زده

گاه می اندیشم که بیابان از این رو
بیابان است که کسی به آن اهمیت نداد و بیابان شد. کودکی را اگر فراموش
کنیم یا بیابان می شود و یا بیابان زده. هر چند بین بیابان و کویر فاصله
زیادی هست. بیابان هیچ نیست و کویر، شبی بی منتها دارد، که شمردن ستاره
هایش به طلوع خورشید می رسد. کویر، دل انسان را روشن و امیدوار می کند.
چرا که در میابی که هنوز ستاره ای برایت چشمک می زند و این یعنی امیدی
هست. امکان شمرده ستاره ها نیست، پس راه های رسیدن، گذشتن و داشتن، تمام
ناشدنی اند.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نخ نقاشی کودکی ام

childish

مامان خیاطی می کرد. صدای چرخ خیاطی اش می  آمد: قطع و وصل می شد و
سرعتش زیاد و کم. نقاشی میکشیدم. غرق در سرخ  و سفید و سبز بودم.  مامان
صدا می زد:« صدا زنگوله ای… بیا این پیرهن رو بپوش ببینم اندازه ته» با
خودم گفتم: داره برا من لباس میدوزه. دویدم. پیرهن اندازه ام بود. اما…

نقاشی ام ناتمام ماند. کی نخ خاطرات کودکی ام را پاره کرد؟؟ زمان بود که مرا از کودکی ام جدا کرد.

نمی دانستم که لباس نو در کودکی مساوی است با بزرگ شدن.