خوشبختی واقعی

بعضی وقتها فکر میکنیم که شرایط موجود بدترین شرایط ممکنه و شرایط دیگران از ما بهتره.  فقیرها به دنبال پول هستند و پولدارها به دنبال آرامش. اگر شما اینطور فکر نمیکنید، خوش به حالتان . اما من بعضاً اینطور فکر می کنم.

امشب تکان خوردم. اسماس زدم:« زندگی حکمت اوست، چند برگی را تو ورق خواهی زد/ مابقی را قسمت/ قسمتت شادی باد» جواب داد:« قسمت من همیشه غم بود و مابقی اش هم سالار غم»

با خودم فکر کردم که بهش زنگ بزنم، ببینم که چی انقدر ناراحتش کرده.

از شوهر اولش در زمان عقد طلاق گرفته بود، چون در زمان عقد بهش دروغ بزرگی گفته بود. در واقع زندگی با همچین مردی فایده نداشت. خودش می گفت که به اصرار پدر و مادرش با او ازدواج کرده و ذره ای دوستش نداشت. 

زمانی که شاغل بود، عاشق یکی از همکاران ِ متاهلش شد و با او ازدواج کرد. مردی که وضع مالی خوبی نداشت. چهره بسیار کریهی داشت. از همسر اولش ۲ بچه داشت و…

ولی بالاخره ازدواج کردند. عروسی نگرفته بودند. دیگر سرکار نرفت.  بزودی بچه دار شدند.

و بازهم زندگی اش آن نیست که می خواهد و بازهم طلاق گرفت. مهرش را حلال کرد و حضانت(؟) پسرش قبول کرد. حالا بیکار، با دست خالی و پسری حاصل از ازدواجی ناموفق به خانه پدرش برگشته.

خواهر کوچکترش، شرایط بسیار بدتری دارد. 

پانوشت:

چند سال پیش گوشه دفتر خاطراتم نوشته بودم: خوشبختی درونی است، نه برونی. به آنچه هستیم بستگی دارد نه به آنچه داریم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

حالا همگی یه لبخند!!!

بعضی وقتها میخوام یه کاری انجام بدم اما نمیشه. مث اون روزی که در یک حرکت آکروباتیک خواستم اینجا را حذف کنم. فقط مانده بود که تایید را بزنم و ….
اما نزدم.
گفتم شاید یه روزی، یه جایی، یه طوری، بازم دلم تنگ بشه که بخوام برم یه جایی و بخندم. اون روزی که اینجا را ساختم، یکی از اهدافم خندیدن و خنداندن بود!! فککککککککککر کن چه هدف والایی رو دنبال میکردم!!!

چند تا از پست هایی را که توی آن یکی وبلاگم بود رو با خودم به اینجا آوردم. اما نظراتتون و چند تا از پست ها جا موند. پست ها را که خدا بیامرزد اما شرمندۀ کامنت هاتون هستم. فعلاً هم میخوام بنویسم و با همان هدف قبلی: بخندم و بخندانم!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

پیله پرواز در سال جدید

پارسال همین روزا بود که فکر میکردم که سال معرکه ای رو در پیش دارم.
فکر میکردم که در سال ۱۳۸۹ می ترکونم. چون سال دو تا هشت (یا همان ۸۸)
تمام شده بود. سال ۸۹ را مث یه پیله میدیدم که می خواست باز بشه. خیلی بهش
امیدوار بود. اما برام مث یه علامت سوال بزرگ بود.
الان دیگه چیزی از سال ۱۳۸۹ نمانده. چند روز دیگه که بگذره، تمام میشه.
نیامدم این حرفا رو بزنم که دلتان بگیره. نه… آمدم بگم که سال ۱۳۹۰ یه حس
قشنگ رو بهم منتقل میکنه. نمی دانم چرا دوسش دارم. مث یه پروانه است که
میخواد از پیله در بیاد یا مث یه نوزاد که می خواد به دنیا بیاد و کم کم
قد بکشه و در آخر هم زمستانش را بده و یه بهار نو تحویل بگیره.

ولی انتظارم از سال ۱۳۸۹ بیشتر از اینا بود. پارسال این موقع چیزای
خوبی داشتم. چیزهایی که الان از دستشان دادم. اولیش نشاط بود. شور و
هیجانم به فنا رفت. نمی خوام آخر سالی دلگیرتان کنم برای همین، آرزوهای
قشنگ براتان میکنم. مث آن پیرمرده که غروبا، اول خیابان نادری، زیرپل، رو
ویلچرش می شینه میگه: الهی به آرزوی دلت برسی… الهی به آرزوی دلت برسی…
الهی به آرزوی دلت برسی…

پانوشت:

این چند تا پست را از وبلاگ جدیدم کپی کردم. از اینکه از ایمجا رفتم پشیمون شدم. انقدر برام عزیز بود که نتونستم رهاش کنم.

این پست هم آخرین پست سال ۸۹ بود

ای خدا بازم  خودت هوای ما رو داشته باش…