ایام سخت تر از مردن: امتحانات! (۲)

ای روزها با خستگی هر چه تمام تر به خواب میروم (بخوانید بیهوش میشوم، مثل جنازه)

کابوس امتحان و استاد می بینم

و با بدبختی از خواب بیدار می شوم. وقتی بیدار میشوم و میبینم صبح شده نمی دانم چرا گریه ام میگیرد.

انتها نوشت:

نمیدانی چقدر رو خودم کار فرهنگی میکنم تا از خواب ناز بیدار بشم. (در این مکان نیشخند الزامی است)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو  داشته باش…

ایام سخت تر از مردن: امتحانات!

تا حالا دقت کردین، زمان امتحانها، چقدر همه چیز جذاب میشه؟؟

تلویزیون تا روز قبل از امتحانات هیچ برنامه خوبی نداشت. الان شده همش فیلم ، از اونایی که من خیلی دوس دارم.

اعتکاف افتاده وسط امتحانها.

شرکت، کلاسهای آیلتس گذاشته با تخفیفات بسیار ویژه (تقریباً رایگان) با اساتید پروازی.

این هفته شروع کلاسهای ورزشی اش است.

فیلم پایان نامه  اکران شده.

هوا کمی بهتر شده و شبها همه ملت میرن پارک.

اصلاً حسش نیس زیر کولر بشینی و درس بخونی. آدم فقط باید با صدای کولر بخوابه و پتو رو بکشه رو سرش. یه جوری که انگشتش هم بیرون نباشه.

موقع امتحانات سرعت اینترنت بالا میره. (واقعاً چرا؟؟؟)

محیط، انگیزه درس خوندن را از ما میگیره.

این خانمه هی زنگ میزنه و میگه: کلاس رانندگی ات اِل شد. کلاس رانندگیت بِل شد. نمیفهمه من امتحان دارم. هی میگه: افسر این هفته خوبه. افسر اون هفته بده… زهر مار… امتحان دارم. میفهمی؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چرا مادرمان را دوس داریم؟


چون ما را با
درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد




چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند




چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند




چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام،
با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما
را عصبانی می‌کند




چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش
می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد




چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا
در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت
می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم




چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کند




چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا
فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند




چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که
برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند




به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و
پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند




چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می
کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم




چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقۀ بعد در حالیکه عینکش به چشمش
است می پرسد:این عینک منو ندیدین؟




چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام
غذاییم ،حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم
بخوریم چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچم خسته شد بس
که مریض داری کرد




و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم،
چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون و خودش رو گول میزنه که :‌بخشش
از بزرگانه

چون مادرند!

پانوشت:

چیزی تا روز مادر نمونده.

مامان میگه براش «کش مو» بخرم. ببین چه مامان خوبی دارم!

پای مامانم الان توی گچه!

خودم از پله های دانشگاه افتادم و کمرم درد میکنه.

بابا حالش خوب نیس. هفته پیش توی ccu بود.

یه خونه جدید خریدیم، آتیش گرفت.

همه حرفهایی که گفتم راست بود.

حالا فهمیدین چرا کم پیدام؟؟

برام دعا کنین. برا اونایی که چند روز دیگه نتیجه ارشدشان میاد دعا کنید

راستی، راستی…. نمیدونم چرا نمیتونم براتون کامنت بذارم. اون عدده هست که باید تایپش کنی بعد کامنت بذاری، نمیاد. واقعاً چرا؟؟؟


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..

اندر احوالات استاد دوشیزه ف.

یک کم دیر رسیدم سر کلاس. داشت توصیف میکرد که چطور همۀ زندگیش را در غالب بک کیف لپ تاپ بردند: لپ تاپ، موبایل، دست چک، یک میلیون و دویست هزار تومان پول، لیست دانشجوها و حضور غیابها (هرچند استاد هیچ وقت حضور و غیاب نمیکند اما همیشه کلاسش مملو از دانشجویان جویای علم!!؟! است.)

دلم برایش سوخت. برای اولین بار احساس کردم دوستش دارم. احساس همزات پنداری خاصی کردی وقتی که گفت شش ماه پیش آن یکی لپ تاپش را دزدیده بودند.

خواستم بروم و استاد را تنگ در آغوش بگیرم.  اما نشد. هم فضا مناسب نبود، هم رویم نمیشد و هم اینکه استاد دوشیزه ف. به کسی پا نمیدهد که از این غلطها بکند!!

شیفته لبخند ملیحش هستم که حتی در آن لحظات هم از لبانش نرفت.

از عمق وجودش وصف میکرد لحظاتی را که پسره کیفش را زد و او مبهوت مانده بود و پسرک سرش را برگردانده بود و با ذوق در چهره مات او مینگریست.

فقط برای قدم زدن و  فقط برای رفع خستگی بعد از یک روز سخت کاری کمی با دورتر از خانه اش پیاده شده بود. هم از ماشین پیاده شد و هم از زندگی و دارو ندارش!!

فقط کمی زیادی سخت نمره میدهد. فقط امتحانهایش استرس زا و هستند و پدر جد ما را در می آورند. فقط همین و دیگر هیچ.

راستی نکند قضیه این لپ تاپهای سرقتی به بچه ها برمیگردد و او را نفرین کرده اند!! بالاخره شاید نیاکان و جد کسی موثر واقع شده (اسمایلی شیطونک و نیشخند انتقام طلبانه!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اساتید

۱٫استاد درس اندیشه اسلامی۲ مان، در ترم ۲،
۶۰ صفحه درس داد و ۱۰۰ صفحه امتحان گرفت. از آنجایی همیشه آخرای کتاب، سخت تر از
اول آنهاست، نمره هامان زیاد خوب نشد. هر چند سوالها در حد کنکور دکترای تخصصی
اندیشه اسلامی ۲ بودند. نیاکانمان برای پاس کردن این درس ِ ساده، به کمکمان
شتافتند.

۲٫خانم ف. ، استاد درس خواندن۳، در ترم ۳،
کتابی را بهمان معرفی کرد و درس داد که در دوره کارشناسی ارشد تدریس میشود. هر بار
که میخواستیم سر کلاس برویم باید بیش از ۳۰۰ تا لغت به فارسی و انگلیسی در می
آوردیم(یعنی ۳۰۰ ضرب در ۲، مساوی با ۶۰۰). به زور نذر و نیاز و صلوات و به شدت
ناپلئونی قبول شدم. البته روز امتحان پدربزرگ های گرام، آخر کلاس لی لی بازی
میکردند و به قیافه آویزون ما می خندیدند.

۳٫آقای ج، در دبیرستان معلم برادرم بود.
برادرم در وصفش می گوید:« مثل مرگ   ازش میترسیدیم!!» ما هم در جواب گفتیم:«اصلاً
ناراحت نباش، ما هم همچنان عین مرگ ازش می ترسیم» چند روز پیش یکی از بچه ها سر
کلاس معنی یک کلمه را از عربی به فارسی خواسته بود که استاد در جوابش گفت: من از
همان اول میدانستم هیچی نمیشی.

در
وصف تدریسش هم همان بس که انگار ادبیات انگلیسی در شکم مادرمان بر روی ما دانلود
شده اما ما ازش استفاده نمیکنیم. و ایشان اصلاً احساس نمیکند که باید کمی هم چیز
به ما بیاموزد. امتحان هایش را هم که همه می افتند. به جز تعداد اندکی از خرخوان
ها.

راستی،
هر کس ۲تا غیبت داشته باشد، نمره میان ترم که بین ۶ تا ۸ نمره میتواند داشته باشد
را ازدست میدهد. چه امتحان بدهد و چه امتحان ندهد.

بگم
نقش اجدادمان چه بود؟؟ آنها نمی دانستند چرا نفرین ها و ناله های ما افاقه نمی کند
و چرا ما از غصه دق نمی کنیم و آنها انگشت تعجب بر دهان می گزیدند.

۴٫دوباره خانم ف. ، این بار در درسهایی مثل
فنون و صناعات ادبی یا نقد ادبی ۱٫ چه فرقی میکند؟؟ مهم این است که امتحان تستی را
اصلاً استاندارد نمی داند. سر کلاس همواره لبخند ملیحی بر لب دارد. همواره نیاکان
ما با ما همکلاس هستند بر سر امتحان و کلاسهای این دوشیزه خانم نقش دائمی خود را
به خوبی ایفا می کنند.

۵٫استاد ح، . اصلاً جیگــــــر. باقلوا. واسه
خودش جد تشریف داره. سنش خیلی زیاده. فکر کنید که استاد ج، شاگردش بوده!!!

۶٫چه کسی میگوید که دانشجو یعنی کسی
که به دنبال دانش است؟؟ دانشجو یعنی کسی که به دنبال استاد می دود!

۸٫چه کسی میگوید که ما با نسل های گذشته فاصله
داریم؟؟  اساتید گرام، پدر ما را که هیچ،
هفت جدمان را در آوردند و در آخر بر سرمان منت گذاشتند که «شما هیچی نمی شوید» و
ما را با آنها همکلاس کرده و فاصله بین نسل ها را از بین برده اند.

۹٫دانشجو یعنی درد. یعنی خون دل. یعنی کسی که
دعاهایش بر آورده نمیشود.

۱۰٫دانشجو یعنی ازدحام اتوبوس ها دم در
دانشگاه (بویژه قسمت خانمها)

۱۱٫دانشجو یعنی کسی که  دلش پر است و به اندازه ۱۰عدد حرف برای گفتن
دارد.

۱۲.دانشجو یعنی کسی که
حوصله دارد که ۱۱ تای این چرندیات را بخواند

۱۳٫دست مریزاد که تا ۱۲ با من بودی…

۱۴٫ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….