اتمام ۹۵

هشت روز مونده تا سال ۱۳۹۶

امسال سال عجیبی بود. از اون سالهایی بود که خیلی تغییر کردم. 

چند وقتی هست که سعی میکنم زندگیمو نظم ببخشم. نظمی که واقعا از دست رفته. دیگه نمیخوام چیزی دوسال تو لیست خریدم باشه،تنها به این دلیل که وقت ندارم بخرمش

دارم شدیدا سعی میکنم برای همه چیز برنامه ریزی کنم. و این حس مفید بودن و رضایت رو بهم میده. و این رضایت، سطح انرژیمو زیاد میکنه.

مرتبا دارم فهرست می‌نویسم و انجامش میدم و میرم برای فهرست بعدی
این تغییر تو شرایط فعلی و زندگی پرتکاپویی که دارم مثل معجزه می مونه. اینکه سعی کنم بدون اینکه حس بدی داشته باشم، تلاش کنم و آرامش رو به زندگی و خانوادم هدیه بدهم
تا حالا هیچ وقت انقدر دقیق اینکارو نکردم اما دارم برای سال ۹۶برنامه ریزی میکنم. 

و شاید در راستای همین تغییرات بود که در این سال، دوبار اسم وبلاگمو عوض کردم.
این روزها دخترکان باهم بازی میکنند. بعد یدفعه صدای گریه و جیغشون درمیاد

نرگس میگه: بدش به من و دهنش رو کج میکنه.‌بازم فاسا آشغال خورده! از تو دهنش درمیاره و بهش میگه: خفه میشی!نخور اینو

گاهی هر دوتاشون روی پام می شینن و شعر میخونیم: اسب سفید خیلی قشنگه،وقتی که راه میره اینجور صدا میده: پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکوووو

گاهی سرشون میخوره بجایی و بغلشون میکنم و دلم میشکنه و اشکاشونو پاک میکنم و محکم تو بغلم فشارشون میدم که بدونن جاشون امنه تا دردشون تموم بشه
شاید وسط خانه تکانی و بدو بدوی آخر سال، این آخرین پست سال ۹۵باشد
اما خواستم بگم که امسال رو با سختی و سنگینی بارداری فاسا شروع کردم. روزهای خیلی خیلی خیلی سختی بودن. انقدر سخت که همش برای خودم که انقدر ناتوان شدم گریه می کردم و برای زندگیم که از دستم خارج شده بود حرص میخوردم. ۹۵هم تمام شد. با تماااام سختی هاش. ولی من از این سختی نمردم. ریشه زدم. قوی تر شدم. خدا خودش کمک کرد

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش 

ننه

امروز روز ننه بود انگار! اولش که برای روضه اومدم خونه مادرشوهرم، اتاق اولی شدیدا بوی خونه ننه رو‌ می‌داد. بوی بهار بود؟ بوی بهارنارنج بود؟ بوی چوب بود؟ بوی تمیزی بود؟ بعد گفتم شاید عطر برنج چمپاست. یا حتا عطر گندم.
تو روضه بود که یه پیرزن اومد. همون دم در نشست. حتا به پشتی تکیه نداد. تا روضه شروع شد گریه‌اش گرفت. از دیدنش خیلی متاثر شدم. یاد ننه افتادم. چهره اش شباهت کمی داشت. اما حالتش، تواضعش، خجالتش، حیای خاصش. بسیار شبیه بود.

نگاهش کردم. غرق شدم. گفتم کاااااااش ننه زنده بود و به روضه ام می اومد. اگر هنوز زنده بود، می آمد؟ حتما می آمد. آن وقت چقدر با حضورش ذوق‌زده می‌شدم. چقدررررررر جایش خالیست. چقدرررر دلتنگش هستم
بعد از روضه که داشتم خرما تعارف می کردم، لبخند بسیااااااار مهربانی زد و تشکر کرد. دلم رفت. خواستم بغلش کنم و بگویم چقدر حضورش خاطره ها را زنده کرد. بعد گفتم پیرزن فکری میشود. غصه میخورد
اما اصلا نشنیدم روضه چیست؟! فقط یکجا گفت:آنها که مادرشون از دنیا رفته…. 

من فکر کردم. مادربزرگم ا دنیا رفته. خدایش بیامرزد. 

ثواب روضه امروز را به روح بلند پدر بزرگ و ننه تثدیم کردم که شاااااید امشب به خوابم بیایند…

دامیز: زندگی کم‌خرج

کتاب زندگی کم خرج رو خوندم. ازش ایده گرفتم‌. اما دیگه کم کم حالم ازش بهم خورد. کلا نویسنده خودشو‌ خفه می کرد و همههههه چیز رو دست دوم می خرید. می گشت تا حراج وسایل دست دوم پیدا کنه. به سختی وسایلشو ست می کرد. گاهی هم ست نمیشدن و بعضا ناهماهنگ بودن. 

حتی در هدیه دادن هم صرفه جویی میکرد. مثلا اگه کسی یه هدیه‌ی خیلی گرون قیمت به ما داده، واقعا نمیشه یه هدیه ضاغارت دستساز بهش بدیم. 
بعضی کارهاشم خودمون، بالفطره انجام میدیم. مثلا نوشته بود، بجای ماشین نو، ماشین کارکرده بخرید. یا مثلا نوشته بود از بن هاتون استفاده کنید. از فروشگاه هایی که طرف قرداد شرکت‌ محل کارتون هستن خرید کنید.ا ز مارکهای غیر معروفتر با قیمت کمتر خرید کنید. از دستمال پارچه ای بجای دستمال یکبار مصرف برای گردگیری استفاده کنید. 
یه ایده جالب داشت که می گفت  کاغذ خرید فروشگاه رو نگه دارید و قیمت ها رو مقایسه‌کنید که بتونید برای دفعات بعد مقایسه کنید و چیزای مناسبتر بخرید.

البته کتاب بنظر مقداری قدیمی می اومد چون درباره مدیریت کارتهای بانکی هیچی نگفته بود. انگار مربوط به زمانی بود که پول اسکناس بود فقط
در کل خوندانش خالی از لطف نیست. اما تقریبا به چهار هزار تومنی که دادم بجاش نمی ارزید

تو رابجای…

اون روزایی که همسر اومد خواستگاریم،داشتم این کتاب رو می خوندم. جامعه شناسی گیدنز. همون روزا بود که رفت تهران و پروژه خواستگاری نصفه و نیمه موند. مادرش زنگ زد و با مامانم صحبت کرد که اجازه بدید تلفنی صحبت کنن و حرفهاشونو ادامه بدن. و شماره‌ی پسرشو داد به مامانم. همون روز که حاج خانم شماره رو می گفت،مامانم تکرار میکرد و من تو کتاب روی یه برگه چسبدار نوشتمش.

چند هفته بعد که نامزدی رو گرفته بودیم و اقای نامزد :دی رفته بودن تهران، کنار شماره تلفنش نوشتم: تو رابجای…

امروز کتاب رو برداشتم تا تجدید خاطره کنم.دیدمش، یادم اومد. زیر لب گفتم:تو را بجای تمام کسانیکه دوست نمی داشته ام،دوست می دارم…