ملزومات یک سفر خوب

سفر، فی نفسه لذتبخش نیست. عوامل جانبی باعث خوبی آن هستند. یکی از مهم ترین عوامل به نظر من، همسفر خوب است. همسفری که پایه باشد. باحال و سرحال و سرزنده باشد. داشتن چنین همسفری “افسانه” نیست. من چنین همســــ(فـ)ـــــــری دارم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

بازهم اندر احوالات رفتارشناسی

یکی دو سالی میشه که خیلی رفتم تو نخ شخصیت شناسی و رفتارشناسی و جامعه شناسی رفتار آدمهای دور و برم. چندین تا مطلب هم نوشتم دربارش. مثلا درباره خودبزرگ بین ها و خودکوچک بین ها و … .
حتا یه بارم اومدم نوشتم که دیگه درباره آدمها نمی نویسم. حالا تو دلم میگم خب چه کاریه؟ بذار حرفامو بزنم!
اینا همه مقدمه بود. اصل مطلب اینه که اون آدمهایی که با ورود به یه مرحله جدید از زندگی ظاهرشون تغییر میکنه خیلی بنظرم عجیبن و در عین حال جالبن! مثلا:”ورود به دانشگاه”
ما تو همکلاسیامون داشتیم اونایی که اون اولها با لباس فرم مدرسه می امدن دانشگاه. درباره ترمهای آخرشون هیچی نمیگم .
یا همون “دوره بلوغ” و رفتارهای بعضی همکلاسیها برای اینکه زودتر بزرگ شوند. یا “ازدواج” حتا. من خیلیا رو دیدم ازدواج کردن و انقدر ظاهرشون تغییر کرده که تو فکر کردم نکنه بنده خدا قبلنا تو معذوریت بوده؟ یک مثال دیگه رو فقط خودم تا حالا کشف کردم! مثال “تغییر عاشقانه”! مثلا دخترخانم یه آقاپسری رو دوست داره. واسه اینکه باهاش ازدواج کنه به ایده آلهای او خودشو نزدیک میکنه. وقتی که بهم نرسیدن. با سرعت باورنکردنی به حالت قبلیش رجوع میکنه و حتا رفتارهای قبلیش رو بسیار شدیدتر میکنه تا حرص اون طرف بیشتر دربیاد! خدا توفیقش بده …

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نگاه

یه وقتایی دل همه آدمها فقط نگاه میخاد. مثلا بری کنار کارون بشینی و غروب آفتاب رو نگاه کنی. (کاری که تا حالا نکردم!) یا مثلا یه صبح جمعه بری تو ارتفاعات شهر و طلوع افتاب رو ببینی و همون موقع تازه دعای ندبه رو هم خونده باشی و به دلت الهام بشه که همه گرفتاریها و سختیها با ظهور حضرت (عج) تموم میشه. یا مثلا بری تو صحن انقلاب امام رضا (ع) بشینی، نقاره بزنه. تو دیگه خودت نباشی، فقط نگاهی باشی که خیره شده و در لحظه غرق شده.
یا مثلا بری سر یه ایستگاه اتوبوس بشینی و هی حرکت ماشین ها و راه رفتن آدمها رو ببینی و حس کنی الان چه راااااحت میتونی همه اونایی که از دستشون ناراحتی رو ببخشی.
یا مثلا بری موزه و نگاه کنی و عبرت بگیری.
یا مثلا بری نمایشگاه و نگاه کنی و کم کم ببینی عاشق یه وسیله کوچولو شدی و بخریش.
یا مثلا بری دقیقا زیر برج ایفل وایسی و سعی کنی نوک برج رو ببینی. بعدش حس کنی گردنت درد گرفته.
یا مثلا بری تو پارک بشینی و نگاه کنی با عاشقان و رفیقان و خانوادگان و فکر کنی به آنان که دوستشان داری و دوستت دارند و از زندگی لذت ببری و خدا رو شکر بگویی.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

باز آمد بوی ماه رمضان

ماه مبارک رمضان آمد. ماهی پربرکت، پررحمت، پرمهمانی، پرتکابو. ماهی که واقعا خاص است و من به شخصه از چیزهای خاص لذت می برم. آنها را از اعماق دل دوست می دارم.
امسال هم گرفتن روزه برایم میسر نیست. خانوم کوچیک هنوز کوچک است. اما امسال به مشهد خواهیم رفت. بلیط ها هم اکنون اینجا هستند. کمتر از ۱۲روز دیگر به زیارت امام خوبیها خواهیم رفت. و ده روزی در کنارش خواهیم بود. برایش از روزهایی که گذشت خواهیم گفت و در برابر روزهایی پیش رو خود را بیمه خواهیم کرد. برای ظهور دعا خواهیم نمود و شبهای قدر را تا سحر کنارش خواهیم بود، ان شاالله.
می خواهم بازهم بنویسم که چقدررررررر ماه مبارک رمضان را دوست می دارم. ماه خاصی که انرژی مثبت زیادی را منتقل میکند. خدا رو شاکرم که عمری داد تا ماه مبارک را بازهم ببینم و حس کنم. در این روزها و شبها دعایمان کنید.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چرا این بچه اینجوریه؟

یکبار در وبلاگ روزهای مادرانه خواندم که برای یک مادر خیلی ناراحت کننده است که بصورت مداوم با این سوال روبرو شود که “چرا این بچه اینجوریه؟”

خانوم کوچیک کمی لاغر است. اما طبق نمودار رشد کاملا طبیعی و نرمال است. از همان ابتدای تولدش تا به امروز هرکس که او را میبیند، از من می پرسد که چرا انقدر لاغر است؟ با الفاظ خاله ریزه، لاغرو، هیردو (خرد و ریز)، خایه کغا (تخم پرنده ای کوچک!!!!) و ما بقی اسمهای نامناسب مورد خطاب واقع می شود. جالب اینجاست که افراد انتظار دارند که من اصلا ناراحت نشوم و واقعیت را بپذیرم!
خولاصه هرجا که بروم، از مهمانی و جشن گرفته تا عروسی و عزا. از اتوبوس گرفته تا قطار و مغازه سر کوچه، همه همین سوال را از من می پرسند.
چند شب قبل به مسجد رفتیم. خانمی هر شب به مسجد می آید که در ده سال اخیر، تقریبا هر شبی که من رفتم آنجا بوده. عقب مانده است و حال روزش کاملا مساعد نیس. خانوم کوچیک را که دید به سویم آمدءو سلام و علیکی کرد و اسمش را پرسید و نشست و مشغول بازی شد و پرسید: چرا انقدر لاغر است؟ من: :|

پانوشت: در دل گفتم: حتی اینکه عقب مانده است هم فهمید!