داشتم پلو شوید درست میکردم. شویدها رو از فریزر درآوردم که بریزم تو برنج. دست خط مامانم رو دیدم که روی بسته سبزی نوشته بود: “شوید”. به دست خطش خیره شدم.
به دست خط “مادرم”…
خدا حفظش کند
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
داشتم پلو شوید درست میکردم. شویدها رو از فریزر درآوردم که بریزم تو برنج. دست خط مامانم رو دیدم که روی بسته سبزی نوشته بود: “شوید”. به دست خطش خیره شدم.
به دست خط “مادرم”…
خدا حفظش کند
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
تو راه بودیم و توی ماشین. سی دی سخنرانی حاج اقای فاطمی نیا رو گذاشته بودیم. درباره سلوک صحبت می کرد. اینکه سلوک فقط نماز و روزه نیست و هرکس سلوکی داره. بعضیا سلوکشون همسر بداخلاقشونه که تحملش میکنن و طلاق نمی گیرن و در کنار اون همسر رشد میکنن.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم. وقتی برگشتیم و سوار شدیم، من داشتم وسط خیابون گریه میکردم. نشستیم تو ماشین و آقای همسر سعی میکرد آرومم کنه. و گفت: صبر داشته باش. اینم سلوک ماست…
پانوشت:
اون روز خانوم کوچیک رو برده بودیم دکتر. و از حرفایی که دکتر میزد من خیلی ناراحت شدم و معنی واقعی استرس و فشار روانی رو با تک تک سلول های بدنم درک کردم . و واقعا سلامتی و امنیت دو نعمت پنهان اند (امام علی علیه السلام) :(
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
چهارشنبه ای که گذشت به آبادان رفتیم. در ابتدای صبح که قصد رفتن نمودیم، قابلمه غذا در پله های خانه مان ریخت و ناهارمان به مقدار نصف کاهش یافت! با قیافه ای کش آمده و اعصابی تلیت شده. سفر آغاز شد. تا رسیدیم مرکز شهر آبادان. رفتیم ته لنجی. ته لنجی های عزیزم. ته لنجی های جیب خالی کن. ته لنجی های دوست داشتنی. بوس براشون! :* ساعت ۱۱ شد. دوری زدیم و وقت نماز شد. در مسجد نماز خواندیم. بازار تعطیل شد و ما گشنه شدیم. یعنی شونصد دور در آبادان چرخیدیم که برویم لب شط (کنار رود) و در پارک ساحلیش غذا بخوریم. هر چی میگشتیم و می پرسیدیم اون پارکی که چند سال قبل در آن غذا خوردیم رو پیدا نمی کردیم. بعد از جستجوی بسیاااااار متوجه شدیم که پارک فوق الذکر در خرمشهر بوده و ما تو آبودان دنبالش میگشتیم :دی
خولاصه تو همون آبودان یه گوشه پارکی نشستیم و ناهار رو خوردیم و خانوم کوچیک رو برای اولین بار به پارک بردیم. قبلا هم رفته بودیم اما زیاد خوشایندش نبود. اما در این مکان بسیار خوشحال شد. دست میزد. با صدای بلند می خندید.
بعد هم رفتیم بازار ماهی. و واقععععععععا چه بوی گندی میداد! من همش فکر میکردم حالا اینا که شغلشون ماهی فروشیه، خیلی هم خوب! اما هر روز میرن خونه خانواده هاشون چه می کنن؟ اینا هر روز حموم میکنن؟؟
بعد هم رفتیم مرکز خرید کنزالمال. دوری زدیم. جنس ها قیماشون خوب بود اما ما قصد خرید نداشتیم :دی
اگه الان براتون سوال بوجود اومده که برا چی رفته بودیم؟ جواب: برای تفریح و تماشا!
همش من فکر می کردم معنی اسمش چیه؟ و چه کسی این اسم رو انتخاب نموده است؟؟!
برگشتیم به شهر و روز خوشمان را با خرید مقداری ادویه، و غذاهای خوشمزه مثل فلافل، پاکوره و سمبوسه به اتمام رساندیم. :)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
اصن مراسم محرم با بچه یه چیییییییییز دیگس… نمیشه به هر حسینیه و مسجدی رفت. باید ویژگیهای خاصی داشته باشه. مثلا باید طوری باشه مه اگر خواستی بچت رو بذاری زمین که یه دوری بزنه، بشه. وسایل خطرناک و … کم باشن. افرادی هم که به اون هیئت میان از بچه ها بیزار نباشن. خانوم کوچیک برای محرم مشکی می پوشید. سینه میزد. بعضا دو دستی! و تو روضه ها گریه میکرد. انقدری که نمی ذاشت ما گریه کنیم، ماشاالله به دخترم که تو عزای جدش اینطور سنگ تمام گذاشت.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
همیشه چند روز که از محرم می گذرد با خود می گویم: ای داد بی داد! چند روز گذشت و آنطور که باید و شاید بر سر و سینه نزدم. عزاداری نکردم. چه حیف! که چند روز گذشت و هنوز توفیق نصیبمان نشد که یک نذری درست و حسابی بخوریم. :|
خب مهم است که نذری از رزق حلال و پاک و بسیار خوشمزه و دلچسب نصیبمان بشود. خب من شخصا رغبتی به خوردن نذری هایی که لقمه هایش به شدت شبهه دارد ندارم. شما خود دانید!
البت ان شاالله خداوند توفیقمان را زیاد کند تا بتوانیم عزادار واقعی حضرت باشیم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…