سلام طحران (۲)

 

روز دوم را بیشتر در مهمانسرا بودیم. و هییییچ اتفاق خاصی نیوفتاد. روز سوم که روز اخر بود. صبح زود بیدار شدیم. آقای همسر قبل از من بیدار شده بود و صبحانه و نان گرم خریده بود و نیمرو را آماده کرده بود و من تازه بیدار شدم. مشغول صبحانه خوردن بودیم که با سر و صدای ما, خانوم کوچیک هم بیدار شد. آمد. انگار که در خواب راه برود. همانطور که سرپا بود, سرش را روی مبل گذاشت. من نیمرو می گذاشتم دهنش. او هم میخورد. از خنده منفجر شده بودیم. این دیگه چه ژستیه؟! سیر که شد, همانطور سرپا خوابید و ما اماده شدیم و بغلش کردیم و رفتیم طحران گردی.

در بین خریدهایمان متوجه شدم که می توانم برای خودم یک عالمه لباس بخرم اما چرا هیچ لباسی نصیب آقای همسر و خانوم کوچیک نمیشد؟! :\

در مغازه ای مشغول خرید لباس بودیم که دوتا خانم با سبد عجیبی وارد مغازه شدند. اول فکر کردم که با کریر جدیدی روبرو شده ام و کودکی در آن است. چونکه خانمه به بچه میگفت:مامان آروم باش. اما بعدش فهمیدم توله سگ پشمالو سفیدی درون سبد است. و خانمه با سگش اومده بود خرید!!!

 

 

ناهار فلافل طحرانی خوردیم و نمازمان را در مسجدی خواندیم. آمدیم سوار ماشین شدیم که بسوی اهواز حرکتو دید کنیم که متوجه شدم ساعتم را در وضوخانه جاگذاشتم. دردسرتان ندهم, دوساعت آنجا معطل شدیم, تا خادم را پیدا کردیم و انقدرررررر التماسش کردیم تا راضی شد و در وضوخانه را باز کرد و ساعتم را برداشتم.

و بازهم زدیم به جاده. نزدیکهای اراک خانوم کوچیک فوق العاده بی قراری می کرد. رفتیم توی شهر و براش سیب زمینی سرخ شده خریدیم. در خروجی شهر بودیم که یک سگ پرید جلو ماشین و ما زدیمش. در ماشین سمت راننده خراب شد. (انقدر که در باز نمیشد. وقتی اقای همسر می خواست پیاده شود, مثلا برای بنزین زدن, اول من باید پیاده می شدم, بعد ایشون از در سمت چپ ماشین پیاده میشدن :| )

خلاصه خدا رحم کرد بهمون. بعدش هی حالتهای احتمال بدتر را بررسی می کردیم: اگر می رفت زیر چرخ حتما ماشین چپ میشد, اگر بعد از اینکه زدیمش از شیشه می آمد داخل چی؟ اگر…. و بازهم صدقه کنار گذاشتیم و به صبح فکر می کردم که آقای همسر برایم تعریف کرد که  خواب دیده بود که انگشتر فیروزه اش شکسته است.( سگ مذبور هم چیزیش نشد, بعدش دوید و رفت!)

 

صبح ساعت ۷رسیدیم اهواز. و یکصدا گفتیم: چقدررررررر هوا گرمه. آخ آخ شرجی. ما که عادت نداریم. ما تاااازه از طحران برگشتیم :مغرور

 

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

سلام طحران!

بالاخره یک سفر چند روزه به قم و تهران روزیمان شد. اولین بار است که با ماشین خودمان, مسافرت راه دور می رویم. زدیم به جاده. ساعت ۲ شب رسیدیم خرم آباد. رفتیم تو پارک یکی دو ساعت استراحت کنیم اما بدلیل زیق (ذیغ؟!) امکانات, آقای همسر بیرون از ماشین خوابید, من و خانوم کوچیک تو ماشین خوابیدیم. یک ساعتی نگذشت که پلیس اومد و اوضاع را بررسی کرد! فکر کردن آقای همسر تنهاست و علی الظاهر مردهای تنها خفته در پارک را می گرفتند! خلاصه ما رو دید تو ماشین و پرسید که باهم هستید و چرا چادر نزدید, گفتیم نداریم و رفت.

صبح رسیدیم سلفچگان و در یک استراحت کوتاه, برای تجدید قوا, کفش های دخترک رو جا گذاشتیم. (خدا قوتمان بدهد!)

نزدیک قم پنیر خریدیم  و با آبجوش صلواتی فلاسک را پر کردیم که جایی صبحانه بخوریم. در قم فلاسک چپ شد و آبجووووووش ریخت روی پایم. همان پایی که چند سال قبل با اتو سوخته بود. هیچ امکاناتی نداشتیم, روغن سرخ کردنی زدم به پام!!! آی ی ی ی ی ی ی میسوخت. فاتحه پایم را خواندم و منتظر تکرار تاریخ شدم که تاول بزند. دستمال کاغذی گذاشتم روی روغن و جوراب و کفش پوشیدم و رفتیم زیارت. چقدررررررر دلتنگ زیارتش بودم. چقدررررررررر زیارت بانو خوب و دلچسب است. و چقدر زیارت خوب است وقتی که خانوم کوچیک پیش باباش باشد.

ساعت یک در گرما رسیدیم طحران. هوا گرم, بدون خوردن صبحانه, بدون ناهار, شب نخوابیدیم, مسیر مهمانسرا را سعی میکنیم پیدا کنیم, سر درد امان همسر را بریده, خانوم کوچیک بی قرار. اینجا بعد از لطف خدا, یک چیز بسیار کمکمان کرد: sygic! اپلیکیشن مسیریابی هوشمند و فوق العاده اندروید, که به زبان فارسی میگفت: از چپ برانید تا بعد از ۳۰۰متر وارد بزرگراه شوید. واقعا خیلی خوب و کاربردی بود, بوس براش!

بعد از اسکان, ناهار نیمرو خوردیم و سریعا خوابیدیم تا تجدید قوا کرده باشیم.

شام مهمان آقای همسر بودیم. چقدر خوب و دلچسب بود. خانوم کوچیک بسیار خوشحال بود. در پارک پیوسته و لاینقطع می دوید, همششششش می دوید. (+) وقتی که می خواستیم سوار ماشین شویم که برگردیم, خانوم کوچیک انقدر  خوشحال بود که من و باباش  را بوسید! (خانوم کوچیک بندرت ما رو میبوسد. بسیار در این زمینه سنگین برخورد میکند. اصلا چه معنی دارد یک دختر, پدر و مادرش یا دیگران را ببوسد؟؟!)

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات کتاب های خارجی تربیت فرزند

 

دارم کتاب می خونم. کتاب درباره رشد کودک هستش و کارهایی که ما (پدر و مادر) میتونیم انجام بدیم رو پیشنهاد داده. هر چه بیشتر میخونم, بیشتر خوشم میاد و هی خوشحالتر میشم که چه کتاب خوبی خریدم! آفرین به خودم و انتخابم :مغرور

 

ناگهان یه چیزی می خونم و بعد تو دلم میگم: خانوم کوچیک نمیذاره دو خط کتاب بخونم. اشتباه متوجه شدم! دو سه بار دیگه اون قسمت رو خوندم, و دیدم که اصلا اشتباه متوجه نشدم. درباره آموزش دستشویی رفتن بود, نوشته بود اگه بچه خواست که با شما به دسشویی بیاد, ببریدش، تا با دیدن شما دستشویی رفتن یاد بگیره!!!! :|

روش آموزشیش تو حلق نویسنده کتاب! والاح!!!!

 

1432631568457

تصویر کتاب… قسمت وسط را بخوانید. برای دیدن تصویر در اندازه اصلی روی آن کلیک کنید

 

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

در خرابه؟

پیش دانشگاهی که بودم، معلم های دیفرانسیل، هندسه تحلیلی، شیمی، جبرو احتمال و فیزیک همه خانم هایی با سن بالا ولی مجرد بودند. یعنی معلم های درس های اختصاصی مان همه مجرد بودند. اون زمان این اتهام به این بندگان خدا می زدیم که چون مجرد هستند، بیکارند و بیشتر امتحان میگیرند!
و واقعا این اتهام به واقعیت بسیار نزدیک بود. اتهام دیگری که به آنها می زدیم این بود که این بندگان خدا گرفتاری ندارند، به همین دلیل غیبت نمی کنند و کلاس تعطیل نمی شود و موجبات شادی دل ما فراهم نمی شود.
از بین این معلم ها، معلم شیمی مون از اونایی بود که اصلا و تا آخرای سال اصلا غیبت نکرد. هر جلسه یا کوییز داشتیم و یا امتحان. بعضی وقتا از چند فصل گذشته امتحان میگرفت و از مطالب جلسه قبل هم شفاهی درس می پرسید. یعنی خلاصه کنم ما یه مشت موجود بدبخت بودیم که همش در معرض امتحان بودیم اونم نزدیکای کنکور.
یه بار اومدیم جمیعا دعا کردیم که معلممون نیاد! یکی از بچه ها هم یه دعای یک خطی اورده بود، هر کداممان صدبار آن رو خواندیم.
جونم براتون بگه که خانم شیمی مون، زنگ اول با یه کلاس دیگه داشت و نیامد! ما تو دلمون عروسی بود. بعد از زنگ تفریح یکی از بچه ها اومد و گفت که خانم اومده و تو دفتر نشسته! غصه بر دلمان مستولی شد. صدبار دیگر آن دعا را خواندیم که فقط خانم نیاد که حوصله نداریم. اما اتفاق عجیبی افتاد. در کلاس خراب شد و اصلا باز نمی شد. کلاس به راهرو پنجره داشت. بچه ها از پنجره آمدند داخل و وقتی خانم اومد پشت در کلاس، آنها ابراز کردند که قفل خراب شده. معلممون هم رفت و سرایدار مدرسه رو آورد و افتاد به جون در.
در یه صدایی داد و انگار باز شد. بچه ها روی زمین نشستند و چند نفری از زیر  در با دست محکمممممم در را گرفته بودند که باز نشود!! سرایدار میگفت: خانم قفل باز شده اما نمیدانم چرا در باز نمی شود. انگار از داخل گیر کرده!
معلممان می آمد و از پنجره نگاه می کرد و بچه های نشسته پشت درب، در کمتر از آنی متفرق می شدند. خلاصه این ماجرا حدود ۴۵دقیقه از وقت کلاس را گرفت. بعد دیدیم معلممان ممکن است متوجه بشود و خیلی بد می شود. و اجازه دادیم وارد شود. اما چون دیر شده بود، از ما درس نپرسید :مغرور

نتیجه گیری: دعاهای دسته جمعی همیشه جواب می دهند. معلم آمد اما خب همینکه درس پس ندادیم، باعث شادی روحمان شد. خدا توفیقمون بده!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

حاصل ضرب

راهنمایی که بودم، معلم ریاضی مون عادت داشت از دانش آموزان بجای ماشین حساب استفاده کنه، برای ضرب های چند رقمی یا تقسیم های اعشاری. مثلا سرکلاس و وسط درس دادن روی تخته می نوشت ۸۷۰* ۵۰۴۳٫ بعد می پرسید: کی این ضرب رو حساب می کنه؟ و معمولا یکی از دانش آموزان زرنگ داوطلب می شد و سریع ضرب رو حساب می کرد و جوابش رو می گفت.
یه همکلاسی داشتم که دوست  صمیمیم هم بود و چند نیمکت بعد از من می نشست. اسمش سارا بود. سارا بهم گفته بود وقتی که مامانش مجبورش که درس بخونه، کتاب رو میذاره جلوش و ادای درس خوندن رو در میاره! ادای فکر کردن، زیرلب زمزمه کردن و غیره!!!!
یک روز که معلم ریاضی مون یه ضرب سخت پرسید، سارا داوطلب شد. اما حساب کردنش خیلی طول کشید. با ناخن سرش رو می خاروند. ته خودکار رو یک کم می ذاشت تو دهنش و ادای تفکر عمیق در می آورد و هی می نوشت. معلممون هی میگفت: سارا  چی شد؟ اونم هی میگفت: خانم الان حسابش میکنم!
کم کم یه طوری  شد که همه بچه ها سرشون رو به  عقب برگردونده بودن و غر می زدن که چقدر طول کشید!!!!!
من دو زاریم افتاد. جمیعا و همه با هم سرکار بودیم :| ضرب رو حساب کردم و جوابشو گفتم و معلم به تدریسش ادامه داد و سارا همچنان سرش رو می خاروند و ته خودکار می خورد و عمیقا فکر می کرد :دی
زنگ تفریح بهم گفت: حوصله ام سر رفته بود سرکلاس. خواستم فضا عوض شه!

پانوشت: خداوندگارا! از دست بندگان به تو پناه می بریم. باشد که رستگار شویم

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…