اربعین

آقای همسر رفت کربلا. الان من میتونم عاشقانه ترین شعرها رو بگم! از دوریش میتونم پر سوز و گدازترین مطالب رو بنویسم. عمیقا جاش خالیه, ولی همین که میدونم برای زیارت رفته دلم آروم میشه. از اون طرف میگم کاش یجوری بود که منم میتونستم همراهش برم و پیاده اربعین برم زیارت. ولی هیچ جوری نمیشد.
خوش به سعادتش که طلبیده شد. اون روزی که رفتنش قطعی شد, من کاملا امیدم رو از دست دادم و صبحش به مامانم گفتم که سید دیگه نمیره, نتونست کارهاش رو انجام بده. ولی همون روز کارها ردیف شدن و فرداش رفت.

البته همیشه وقتی یه نفر میره سفر. اوناییکه موندن بیشتر بهشون سخت
می گذره. الان منم همون جامانده هستم. جامانده ای که دلش مثل غروب جمعه دلگیر و دلتنگه.

پیاده روی اربعین تجمعی عجیبه. حس خوب امام دوستی  و شیعه اثنی عشری رو منتقل می کنه. حس خوب و امیدبخش نزدیک بودن ظهور حضرت (عج). همه ی حس های شیرین و دلچسب….

پانوشت:
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

-بهمنی-

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چگونه بخوابیم؟

آقای همسر: دراز میکشد…. تمام!
من: با موبایل ور میرم, کتاب میخوانم, ….. تمام!

خانوم کوچیک: سوار تاب میشود, با چراغ خواب موزیکال بازی میکند, چراغش رو روشن خاموش میکند, چندین بار میزند که از اول موزیک بزند.
امر میکند که آب برایش بیاوریم. جوراب بپوشد. دمپایی رو فرشی بپوشد. لیوان آب را پس بگیریم و چراغ خواب رو دوباره بدهیم دستش. و موقع تحویل, بگوید:”حواسم” یعنی حواسم هست, نیوفتد, نشکند و دستم را نبرد.
امر میکند تند تند هل بده. بالش بذار پشت کمرم. بالش کج است. دمپایی ام افتاد. جوراب پایم را اذیت میکند. آب بده.
بعد کلا نظرش عوض می شود. “پایین” میارمش پایین. چند لحظه دراز میکشد سرجایش. و می اید آهسته می گوید:”مامان!” بله؟ “هال!”
در گوشی بگویم, آه از نهادم در می آید. می رویم توی هال. روی مبل دراز می کشم, خانوم کوچیک خودش را به زور کنارم جا می کند. “لا لا” یعنی لالایی بخوان. لالایی میخوانم, بعضی کلمات را با من تکرار میکند. آب میخورد. جورابش را در می آورد.  چندین چند بار همه لالایی ها را میخوانم. خودم عمیقا خوابم گرفته, اما خانم کوچیک همچنان هوشیار است. میگویم تو پایین بخواب. منظورم پایین مبل است. بعضی وقتها قبول میکند. اما الان قبول نکرد. یکدفعه متوجه میشود سه تا بلوزی که پوشیده کافی نیست, می رود و یکی بلوز دیگر می آورد و می پوشم تنش. شلوارش را هم در آخرین لحظات عوض می کند. بازهم می آید, لالایی می خوانم.
بالاخرههههههههههه, بعد از تلاشهای بسیار, می گذارمش روی پایم و تکانش می دهم و میخوابد… تمام!

سرم درد گرفته ام و خواب از سرم پریده.

خدایا شکرت به خاطر این شیرین دوست داشتنی… شکرت …

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چگونه جوراب بپوشیم؟

به روش خانوم کوچیک:
جوراب را آماده کرده, شلوار را تا بالای زانو و به زووووووور می کشیم بالا, جوراب را می پوشیم. جوراب کج است. صافش می کنیم. جوراب داخلش نخ دارد, در می اوریم و دوباره می پوشیم. جوراب برعکسش است و کف جوراب بالا است,در می آوریم و دوباره می پوشیم. کش جوراب تا شده, با هزار جور غر و ناله صافش می کنیم. شلوار همایونی رو به زور می آوریم پایین. نمی آید! یک عدد جیغ می زنیم و حرص می خوریم. مادر به کمک می آید, شلوار را صاف و جوراب را مرتب می کند.

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

همدردی

جهت همدردی با همسران شهدای مدافع حرم

دلم از زمین و زمان گرفته است. از اینکه قبر تو را در آغوش گرفته است. از اینکه یار مهربانم, نازنین همسرم در گوری سرد خفته است و اینک من باید سوگواری کنم و مردم تسلیت بگویند و در غمم شریک باشند. برایم طلب صبر کنند و دعا کنند که با پیامبر و ائمه محشور شوی. همش دعا می کنم که کاش من مرده بودم و داغ سنگین فراقت را تحمل  نمی کردم. زیر نگاه مردم آب نمی شدم و در فکر آینده ناله نمی زدم.
کاش حداقل پیکرت را می آوردند، نشستن بر مزار خالی دردناک تر است. هر چند تو که غسل لازم نداشتی، اما وقتی به این فکر می کنم که حتی از این دنیا کفنی هم نداشتی، قلبم آتش می گیرد.
به بهترین روزهای عمرم که روزهای با تو بودن، بود فکر می کنم. به شیرین ترین حرفها که از دهان تو شنیدم. گوش هایم از شنیدن حرفهایت نوازش میشد. حالا می فهمم که چرا روحم در کنارت تازه میشد، تو مرد با غیرتی بود که از حرم عمه سادات دفاع کردی و از جنس خدا بودی. برای همین انقدر زندگی در کنارت شیرین و دلچسب بود. عزیز دلم، حالا که پیش خدا رفتی، سلام مرا برسان. روی ماه خداوند را ببوس…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

استقلالت تو حلقم!

خانوم کوچیک دوساله شد. و من این همه تغییر بعد از روز تولد دو سالگیش رو اصلا نمی تونم باور کنم!!!!
چند روز قبل که رفتم وضو بگیرم، وقتی برگشتم، دیدم که صندلی آشپزخونه رو تا کنار گاز کشیده و رفته بالا و گاز رو خاموش کرده، خیلی ترسیدم. از اینکه دستش نسوخت و کلی براش توضیح دادم که نباید دست بزنه و این کار خیلی خطرناکه.
همون روز داشتم غذا درست می کردم که دیدم روی بخاری وایساده و به آیفون دستش رسیده و در حیاط رو باز کرده. بخاری گوشه خونه است و استفاده نمیشه. اما واقعا فکرشم نمیکردم که چند طبقه ای از صندلی و چهارپایه بسازه تا بره بالای بخاری و به آیفون عزیزش دسترسی پیدا کنه.خلاصه تغییرات بسیار محسوس هستن.
یا یه چیز دیگه کلمه ” خودم” هستش. هر کاری رو سعی می کنه و تلاش بسیار می کنه که خودش انجام بده. و همش میگه: خودم! خودم! خودم!

می دونم که داره استقلال رو تجربه می کنه و من باید اجازه بدم بستنی رو روی مبل بماله، چون برای خلاقیت و هوشش خوبه. اما واقعا نمی تونم این اجازه رو بهش بدهم و نمیتونم اگه با این صحنه مواجه شدم، آرام و خوشکل برخورد کنم!

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…