دیشب تو بغل همسر بود، همسر داشت سمبوسه میخورد.
در یک حرکت اکروباتیک #فاسا، سمبوسه رو کشید سمت خودش و بردش تو دهنش.
همسر تعجب همراه با هیجان بهش غلبه کرد. فکر کنم سمبوسه افتاد. گفت: داری چکار میکنی؟!
دماغ و دهن فاسا سمبوسه ای شد…
دیروز بغلم بود. اومدم آب بریزم تو لیوان بدهم به نرگس، #فاسا حمله کرد به یه لیوان شیشه ای. لیوان افتاد و خدا رو شکر نشکست…
بچه ها
بخاریم پر شده?
دیگه جا نداره
#فاسا هنوز داره زور چپون میکنه
امروز داشتم با نرگس حرف میزدم و همیطو راه می رفتم، دیدم فاسا نیست. دستپاچه شدممم.رفتم پشت پرده رو نگاه کردم وخواستم برم تو اشپزخونه زیر میز رو بگردم،
می بینم تو بغلمه?????
#فاسا
برا خودش تل میزنه
گوشی پزشکی (اسباب بازی) رو میذاره گردنش و نرگس رو معاینه میکنه.
پارچه میندازه تو صورتش و باهامون دالی بازی میکنه
۹۶.۱.۱۲
#فاسا
#فاسا راه میره
۹۶.۱.۲۵
امروز رفتم خونه بابام
تو اتاقم خوابیدم. بعد که بیدار شدم داداشم داشت با همسر حرف میزد. داداشمو صدا زدم و چیزی بهش گفتم.
یدفعه دیدم فاسا با شنیدن صدام با سرعت زیادی ، چهاردست و پا ، اومد تو اتاق و خودش رو انداخت روم. و همونطوری خوابش برد. درجا!
#فاسا
۹۶.۲.۱۷
داشتم این پیام رو مینوشتم که دیدم از تو آشپزخونه صدا میاد
تپ
تپ
تپ
تپپپ
یه چیزایی هی می افتادن. فاطمه سادات ۱۵تا تخم مرغ رو شکست?
رفتم تمیزش کردم?
#فاسا
۹۶/۶
انقدر خودم گشنه و تشنه ام
اماچون دخترم نگام میکنه هیچی نخوردم
#فاسا
۹۶۰۷۱۱
#فاسا انقدر بهانه میگیره که تازه یدفعه بلند گفتم: خدایا منو نصف کن?????
تازه هم زد قوریم رو شکست. بی قوری شدم. از فردا تو چی چایی و قهوه درست کنم
#فاسا با مونوپاد کوبید تو سر نرگس. از دستش کشیدمش. ناراحت شد. اولش دستاشو گذاشت تو صورتش و گریه کرد.بعدش منو زد!!!!!????
بهش گفتم چرا میزنیم؟ دوباره زد?
گفتمش ناراحت نباش . بیاد بغلم
اومد بغلم و محکم بغلم کرد و های های گریه کرد. دلم براش کباب شد?
چرا مونوپادو محکم کشیدم که دخترکم ناراحت بشه؟!
۹۶۱۰۰۱
عشق یعنی #فاسا بیاد، هلهله کنان شیشه شیر خالی رو بیاره و منظورشو برسونه که شیر میخواد و دستمو بکشه و منظورش این باشه که بلند شو شیر درست کن!
۹۶۱۱۰۴
#فاسا از صبح هیچیییی نخورد.
یعنی هیچی
سوپ درست کردم نخورد
برنج و خورشت نخورد
تخم مرغ نخورد
نون پنیر نخورد
دیگه نون و ماست بهش دادم
دراز کشید روی شکمم که بخوابه. حالش بهم خورد
همسر رفته بود طبقه پایین درس بخونه. زنگ زدم بهش.
لباسامونو عوض کردیم. نرگس خودش فاسا رو برد دستشویی و براش شلوار اورد و کمکش کرد
دراز کشیدیم بخوابیم. فاسا گشنه بود. هیچی نداشتیم بهش بدم بخوره که بدونم دوست داره.
بهش گفتم الان بابا میاد. خوراکی میاره.
بی صدا تو بغلم دراز کشید. صدای در حیاط که اومد، برگشت سمتم و خندید و گفت: بابا… ژیییر (شیر)??
نرگس خوابش برده بود.
به فاسا گفتم پاشو بریم. رفتیم دیدیم، بابا اومد و یه عالمه خوردنی اورد. فاسا نشست به خوردن. بیسکوییت مادر میخورد بعد اب میخورد که بره پایین. من و همسر نگاهش میکردیم و خدا رو شکر میکردیم که خوشحاله. میخوره و هی میگفتیم خدا کنه دیگه حالش بهم نخوره
الانم اومدیم بخوابیم