امروز روز ننه بود انگار! اولش که برای روضه اومدم خونه مادرشوهرم، اتاق اولی شدیدا بوی خونه ننه رو میداد. بوی بهار بود؟ بوی بهارنارنج بود؟ بوی چوب بود؟ بوی تمیزی بود؟ بعد گفتم شاید عطر برنج چمپاست. یا حتا عطر گندم.
تو روضه بود که یه پیرزن اومد. همون دم در نشست. حتا به پشتی تکیه نداد. تا روضه شروع شد گریهاش گرفت. از دیدنش خیلی متاثر شدم. یاد ننه افتادم. چهره اش شباهت کمی داشت. اما حالتش، تواضعش، خجالتش، حیای خاصش. بسیار شبیه بود.
نگاهش کردم. غرق شدم. گفتم کاااااااش ننه زنده بود و به روضه ام می اومد. اگر هنوز زنده بود، می آمد؟ حتما می آمد. آن وقت چقدر با حضورش ذوقزده میشدم. چقدررررررر جایش خالیست. چقدرررر دلتنگش هستم
بعد از روضه که داشتم خرما تعارف می کردم، لبخند بسیااااااار مهربانی زد و تشکر کرد. دلم رفت. خواستم بغلش کنم و بگویم چقدر حضورش خاطره ها را زنده کرد. بعد گفتم پیرزن فکری میشود. غصه میخورد
اما اصلا نشنیدم روضه چیست؟! فقط یکجا گفت:آنها که مادرشون از دنیا رفته….
من فکر کردم. مادربزرگم ا دنیا رفته. خدایش بیامرزد.
ثواب روضه امروز را به روح بلند پدر بزرگ و ننه تثدیم کردم که شاااااید امشب به خوابم بیایند…