روزی که بدنیا اومدم, روز عجیبی بود. خودمونی بگم, یجورایی نحس بود انگار!
وقتی مامانم از بیمارستان مرخص شد, بابام میخواست بیاد دنبالش که ماشینش خراب شد. با ماشین دوستش اومد. مامانم و مامان بزرگم و من (تو قنداق) رو برداشت و اومدن سمت خونه. سر راه ماشین پنچر شد. چون زمستون بود, شدیدا هم بارون میزد, خیابونها رو آب گرفته بود. بابام تاکسی گرفت و مامان و مامان بزرگ و نی نی رو فرستاد خونه تا خودش ماشین رو درست کنه. مامان اینا میرسن با تاکسی سر خیابون و می بینن که مخابرات خیابون رو کنده,و ماشین نمیتونه بره جلوتر. سر خیابون پیاده شدن.
اعصابشون تلیت شده بود. بارون شدید میزد. همه جا پر از گل و شل بود. زن زائو, قنداقه بغل, با یه ساک, رسیدن خونه…
شاهدان عینی (داداشام) میگن: مامان وقتی رسید انقدر خسته, گل گلی, خیس, و کثیف شده بود که نی نی رو پرت کرد یه گوشه که این بچه هنوز نیومده, کشت ما رو!
در چنین روزی, در یک روز بارانی و سرد زمستانی, پای به جهان نهادم. خجسته باد….