دیشب ساعت ۱۲خواب دیدم که رفتم خونه داداشم. (تو اون خونه قبلىشون بودن. نزدیک خونه شون یه بازارچه خیلی خوب داشتن) تو بازارچه یه داروخانه جدید باز شده بود و لوازم آرایش هم می فروخت. من همون ساعت ۱۲خواب دیدم که رفتم و یه کرم (که در واقعیت تو لیست خریدم قرار داره) رو ازش خریدم.
بعد از اون هی خوابیدم و بیدار شدم. و خواب های مختلفی دیدم. صبح ساعت ۸ خانوم کوچیک بیدار شد. داشتم می خوابوندمش که خودمم خوابم برد. خواب دیدم هنوز تو خونه داداشمم. صبح شده و حالا ک خانوم کوچیک رو خوابوندم، سپردمش به زنداداشم که برم همون داروخانهه و قرص سرماخوردگی بخرم. رفتم دیدم یه چندتا خانوم اومدن بی بی چک بخرن و یه انواعی از بی بی چک های جدید و بعضا با قیمت های نجومی بهشون نشون می داد. مثلا یه نمونه اش بود که شبیه به قلم های سخنگو قرآن بود. بعد میذاشتش رو دست خانمها و بهشون میگفت که باردارن یا نه! البته فقط به شرط خرید این کار رو میکرد و قیمت دستگاه ۳۹۵ هزارتومن بود. خولاصه من اومدم اون بسته قرص رو حساب کنم و خانمه محل نمی ذاشت. یه قسمت داروخونه هم ازمایشگاه بود. من دستم اشتباها خورد و این نمونه های آزمایش خون ها همه شون ریختن. خانمه بهم گفت از متصدی ازمایش معذرت خواهی کن و تمومش کن. من داشتم فکر میکردم که اینجا چقدرررررررر باکلاسه با یه معذرت خواهی همه چی تموم میشه. اما زهی خیال باطل! خانم آزمایشگاهیه یه زبونی درآورد سه متر: خانم حواست کجا بود؟؟؟؟ فردا مردم میان جواب آزمایششون رو میخان. باید خسارت بدی. من جواب رییسم رو باید بدهم… خسارتش ۴ میلیون تومن میشه.
یعنی من رسما از ترس و استرس خفه شده بودم! مردم دورمون جمع شدن و اونم زنه هم هی جیغ و داد می کرد. منم یواااااش از بین جمعیت زدم بیرون و فرار کردم. داشتم به سرعت می دویدم که افتادن دنبالم و سریع رفتم سمت خونه داداشم و تند تند زنگ می زدم که زنداداشم در رو باز کنه که بیدار شدم. بیدار شدم قلبم تند تند می زد و حسابی ترسیده بود. ساعت ۸ و نیم بود. خدا رو شکر کردم که خواب می دیدم و واقعیت نداشت.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
سلام
به قول یک معلم عزیز که برایمان تعبیر خواب می کرد…
اگر یک چنین خوابی برایش تعریف می کردیم، می گفت «این مجموعه داستانی ها، تعبیر ندارد… :دی»
ان شاءالله همیشه خواب خوب ببینی. :)
مجموعه داستانی رو راست گفته.