۱- یادمه زبانکده که میرفتم یکی از درسهامون درباره اونایی بود که رفتن یه کشور دیگه. بعد ازشون میپرسید که چه چیزی رو بیشتر از همه چیز miss کردن؟ (یعنی دلشون تنگ شده). یکی میگفت عذای مامانم، یکی میگفت شهرمون و بالاخره هر کسی یه چیزی میگفت. در این چندماه، چیزی رو که بیشتر از همه میس کردم، زیارت امام رضا(ع) بود. خیلی دوست داشتم برم. دکتر هم گفت میتونی بری اما جرئتش رو پیدا نکردم. ترسیدم. خسته بودم. راه طولانی بود. با خودم گفتم الان مسئولیت نگهداری نی نی از همه چه مهم تره. اینه که واجبه، زیارت مستحبه. از همین راه دور سلام دادم.
۲- یه دونه از این اپلیکیشن ها که به صورت معکوس اعداد را میشمارن، گذاشتم روی گوشیم. باورم نمیشه کمتر از ۶۰ روز تا پایان دو نفرگیهامون مونده. هنوز یه لیست طولانی از کارهای انجام نشده دارم. سیسمونی به شدت ناقص، مهمونیهای نرفته و تفریحات انجام نشده…
۳- همش به این فکر میکنم که یعنی من از پسش برمیام؟؟ من میتونم مادر خوبی باشم؟؟ همسری کلی دلداریم میده. امروز تو مرکز بهداشت همینو از یه خانمی پرسیدم، خانمه گفت: نگهداری بچه سخت هست اما نه اونقدری که از پسش برنیای. بعضیا الکی بزرگش میکنن.
۴- به اون دوستم فکر میکنم که بچهاش رو زیاد دوست نداره. افسردگی شدیــــــــــد داره. مث همه مامانها نیست. که تا بچهاش گریه کنه، بدود و به بچه برسد. یا قربون صدقهاش برود. میگه باباش دوسش داره، بسهشه! بعد هی با خودم میگم: نکنه منم اینجوری بشم؟؟ بعد میگم نه، من همین الان هم نی نی ام رو خیلی دوست دارم.
۵- یه روزایی به فرصتهای دونفری، خودم و همسری فکر میکنم که دارن از دست میرن و بیش از اون یه روزایی به اینکه دیگه کی نینیمو بغل میکنم، میاندیشم! به اینکه چه شکلی خواهد بود؟ خوب خواهد بود؟؟
۶- همسری همش از این انرژیهایِ عشقولیِ خیلی مثبت میپراکند! میگوید: به خودت میره. قیافهاش، اخلاقش، مهربونیهاش.
۷- بسه هر چی از فکرام نوشتم. دعام کنید
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
نازززززززززززززززززی مامانییییییییییییییییییییییی :*
:)
کاملا طبیعیه این دغدغه ها. منم نزدیک به دنیا اومدن گل پسر داشتم! اما از نظر من مهم اینه که چه جوری بهش نگاه کنی. مطمئن باش اگه دیدت خوب و مثبت باشه و به قشنگیاش فکر کنی و وسواس الکی نداشته باشی روزای شیرینی در انتظارته!
پست خاطرات مادرانه منو خوندی؟ یه مقدار از تجربه هام و نوشتم.شاید به دردت بخوره. این لینکشه:
http://golabatoonbanoo.blogsky.com/1391/06/23/post-82/
بعضی از خاطراتت رو خوندم. دیدم که خیلی از این حس ها مشترکه اما اینا اونجوری که باید آرومم نمی کنه
سلام خانوم
ایشالا وقتی کوچولو اومد، سه تایی برید پابوس :قلب
سلام. ان شاالله.
سلام دوستم
۱- من هم دلم برای همه حرم ها تنگ شده، از شهر ری و قم بگیر تا بیت الله… و البته حسرت کربلا که جای خود را دارد.
۲- هر بچه ای برای مامانش، قشتگترین بچه دنیاست… همچنین برای خاله اش! :) فقط دلم می خواهد ساعت ها بنشینم بالای سرش و با خواهرزاده قشنگم حرف بزنم… عزیز دل خاله
۳- هر مادری از پس مادری بر می آید، مطمئن… فقط اگر سر شیر خوردن اذیت کرد، خسته نشو… بالاخره تصمیم می گیرد که بخورد… توی بچه اول، مادر و بچه هر دو بزرگ می شوند…
سلام عزیز. انقدر خوشحالم که دوستایی دارم که بهم امیدواری میدهند. خیلی خوشحالم. خیلی.
اصلا به دلیل حسودی زیاد دیگه کامنت نمیذارم
:))
راستی الان دیگه فک کنم کمتر از یه ماه به دنیا اومدن نی نیت مونده، نه؟
حسودی نکن. واسم دعا کن! الان ۳۸ روز مونده. البته اگه نی نی عجله نکنه و زودتر نیاد.
چشم
دعا هم میکنم:)