خونه خیلی مهمه!

الان تو راهم که برگردم خونه. تو کیفم رو نگاه کردم و دیدم دسته کلیدم رو نیاوردم، بعد یادم اومد که کلید خونه رو به دسته کلید محل کارم اضافه کردم و خیالم راحت شد

انگار مهم نیست کجام، مهم اینه که بتونم به خونه برگردم! چون دیدم حتی با ناخن‌گیر کوچک تو کیفم هم یه کلید خونه آویز کردم! بعد حساب کردم و دیدم خودم به تنهایی چهارتا کلید از خونمون دارم! میترسم نتونم برم خونه؟ فوبیای پشت در موندن دارم؟ چمه؟ فمر کردم و دیدم فقط دلم میخواد وقتی میرسم خونه، برم داخل، چون مایه‌ی آرامشمه و پناه خستگیمه

حس میکنم آرامش و ضدخستگی بودنِ خونه نباید خدشه‌دار بشه! پس، ازش مراقبت می‌کنم :)

چرا مسافرت خوب است؟

نوجوان که بودم، مسافرت واسم تجربه بازدید از شهرها و مکان‌های جدید بود، البته شرایط زندگیمون اون سالها طوری بود که خیلی مسافرت رفتیم و نصف بیشتر ایران رو گشتیم

بعد میدونم برادرهام این تجربه رو تو نوجوانیشون داشتن

بگذریم!

یادمه همون روزا یه کتاب میخوندم که درباره تاثیر سفر در بازیابی انرژی برای کار و تحصیل می‌گفت و اینکه تو سفر چقدر خلاقیت ها شکوفا میشه چون ذهن داره استراحت میکنه، اون روزها کتاب رو خوندم، اما درکش نکردم!

اما الان، واقعا و عمیقا سفر برام استراحته، تو سفر فازغ از مسئولیت‌های کوچیک و بزرگ، کتاب میخونم، فیلم می بینم و یادداشت مینویسم و یه جون به جون‌هام اضافه میشه!

هفته گذشته ۵ روز رفتیم مشهد، سفر خیلی خوبی بود. ترکیب زیارت، استراحت، خرید، غذاها و خوراکی‌های خوشمزه، خوندن کتاب و فیلم دیدن و بازی کرذن و حرف زدن با دخترام، چرا باید بد باشه؟ بسیار دلچسب بود

امروز رفتم سرکار، الان ساعت ۱۱ شبه و دارم از خستگی تکه پاره میشم. از ساعت ۶ و نیم صبح بیدارم! بیدار شدم و صبحانه خوردم و دیزی بار گذاشتم، کمی هال و اشپزخوته رو جمع کردم ، لباس اتو کردم، و به ذوق دیدن کارمند جدید (اعظم) رفتم سرکار. اما ایشون از خستگی کار، تسلیم کرد و گفت نمیام! بقیه همکارام سوپرایز شدن، گپ زدیم ، کارها رو انجام دادم و اومدم خونه، نماز خوندم، ناهار خوردیم، و پیامهامو خوندم! بعد بلند شدم و افتادم به جون اشپزخونه! تمام استکان و لیوان‌ها رو با وایتکس شستم و ابکشی کردم و گذاشتم ماشین ظرفشویی، چندتا قابلمه و ماهی تابه شستم، اجاق و سرامیک‌های اطرافش رو ساییدم، با سید نسکافه خوردیم، هشت صفحه تفسیر خوندم، اخر سوره یاسین و ابتدای سوره صافات. بعد دوباره نماز مغرب عشا خوندم و دوباره شیرجه زدم وسط کارای اشپزخونه! یه کشک بادمجون درست کردم، یه زرشک پلو با مرغ ریش ریش، برای شام و یه دمپختک برای ناهار فردا

شام خوردیم و شروع کردم جمع کردن اشپزخانه‌ی منفجر شده! با سید دوتایی جمع کردیم و نزدیک یک ساعت طول کشید، در نهایت کف اشپزخونه رو شستم و طی کشیدم

بعد اومدم کمدم رو مرتب کردم و چندتا لباس جدا کردم که رد کنم، مانتو‌ها را با شلوار و روسری روی چوب لباسی ست کردم که موقع بیرون رفتن راحت باشم

الان چطورم؟ از خستگی دارم جان به جان افرین تسلیم میکنم

و فکر میکنم از یه ماه دیگه دخترا مدرسه میرن و کارهام بیشترررررر هم میشه. دلم میخواد همچنان تو مسافرت باشم….

شهریور ۱۴۰۳