خواب دیدم که امنیتی شدم

امروز ظهر خواب دیدم که با نرگس،دوتایی رفتیم زیتون. کاری داشتم. که الان یادم نیست چی بود. بعدش هرچی وایسادم ماشین گیرم نیومد. سر فلکه پارک بودم که همسر زنگ زد و گفت کجایی.گفتم الان ماشین میگیرم و میام. وقتی وایسادم که ماشین بگیرم،از دور دیدم که یه ردیف پلیس ضد شورش وایساده.‌گفتم حتما بخاطر چهارشنبه سوریه. بعد دیدم یه دسته از همین پلیس ها سمت چپ وایسادن، حلقه رو‌ تنگ کردن و مردم گیر افتادن. یه اقای که خیلی تیپ ساده ای داشت و سیبیل داشت، اومد و به مامورا اشاره داد و به من گفت باهام‌بیا.‌چند قدم رفتم و‌از حلقه محاصره که خارج شدیم بهش گفتم شما کی هستی؟ چرا همراهت بیام؟ 

کارتش رو نشونم داد و دیدم سرباز گمنام امام‌زمانه (پخخ?)

همراهش رفتم. گفت سوار ماشین بشید. نرگس عقب نشست. کوله ام رو گذاشتم که بشینم، گفت خودت بیا جلو. ماشینش یه پیکان خیلییییییی داغون بود. 

نشستم جلو. گوشیمو گرفت و‌گذاشت جیبش. راه افتادیم. بهم گفت که باید چندتا سوال ازم بپرسه و بعد منو میبره خونه. سوالاش بیشتر به زندگی شخصیم برمیگشت: رابطت با همسرت چطوره؟ از زندگیت راضی هستی؟ چی خیلی ناراحتت میکنه؟ چه چیزایی رو میخوای بدست بیاری؟ همه رو صادقانه جواب دادم. 

شب شد

 منو برد خونه اش. بهم گفت که خانمش رو ‌برده خونه باباش که من راحت باشم‌ یه خونه خیلییی محقر که دیوارهاش سیمانی بود. من و نرگس تو اتاق خوابیدیم.  اقاهه و پسرش هم‌تو راهرو.
اصلا پیشش احساس  عدم امنیت نمیکردم‌ 

اها …

اینم بگم
وقتی داشت منو میبرد خونه شون، بهم گفت ممکنه سر راهمونو بگیرن و بهمون بگن برا چی اومدیم بیرون،بیا حرفمونو یکی کنیم. چیزی داری که بگیم برای خریدنش اومدیم؟

یک کم خیارشور از کوله ام‌ در اوردم. ازشون خورد و گفت اینا نرسیده هستن. یه چیز دیگه بده

انقدر زورم اومد. گفتم خو این چه دلیلیه. شیر خشک‌نصفه رو‌هم قبول نکرد. بعد یه دستبند تو کیفم بود. گفت خوبه. اگه گفتن برا چی اومدین بیرون،میگیم‌اومدیم اینو بخریم. حالا داریم برمیگردیم خونه
درحالیکه هیچ‌کس هم سر راهمونو نگرفت
خلاصه 

صبح منو برد بازار، گفت میبرمت خرید عید. ولی سعی کن ‌چیز خاصی نخری.
تو دلم گفتم خو خسته نباشی! پ برا چی میبریم بازار؟؟
تو بازار که می رفتیم راهروها باریک، مثل بازار ساحلی آستارا بود. تو‌ شلوغی داداشمو دیدم. فاسا بغلش بود. دادِش بهم و گفت: سید نمیتونه نگهش داره

گفتم نگرانم نیست؟

گغت نه خبر داره از همه چی. تا پایان سوالها همونجا بمون
خلاصه از بازارم برگشتیم خونه
اقاهه اتیش درست کرد تو حیاط و‌برامون سیب زمینی کباب کرد. اقاهه یه پسر خیلی  سیاه و  زشت داشت. ازم‌ پرسید بنظرت، دخترات قشنگن؟؟ گفتم عاره. دخترام خیلی قشنگ و نازنینن . گفت خب داری اشتباه میکنی. این سوالو‌ اشتباه جواب دادی. دختر من خیلی قشنگه. گفتم اگه مثل پسرت باشه که …

گفت اتفاقا شبیهشه. برا پدر مادر بچه هرچی باشه قشنگه. 

گفتم ولی ادم واقعیت رو متوجه میشه
شب خانمش اومد و خیلی دهاتی بود. دخترشم انگار معلولیت داشت

خلاصه بعدش از سر و صدا بیدار شدم. بعد دوباره خوابیدم. این بار خواب دیدم که دارم برا سید خوابمو تعریف میکنم.
انقدر ناراحت و عصبانی شد! 

اصن چرا باهاش رفتی؟ چرا موندی؟ نترسیدی؟ چرا فرار نکردی؟ چرا…
بعد که دیگه واقعنی بیدار شدم ، براش تعریف کردم. گفت: دیگه با کسی نری خونه شون

دوتامون: ???????

اتمام ۹۵

هشت روز مونده تا سال ۱۳۹۶

امسال سال عجیبی بود. از اون سالهایی بود که خیلی تغییر کردم. 

چند وقتی هست که سعی میکنم زندگیمو نظم ببخشم. نظمی که واقعا از دست رفته. دیگه نمیخوام چیزی دوسال تو لیست خریدم باشه،تنها به این دلیل که وقت ندارم بخرمش

دارم شدیدا سعی میکنم برای همه چیز برنامه ریزی کنم. و این حس مفید بودن و رضایت رو بهم میده. و این رضایت، سطح انرژیمو زیاد میکنه.

مرتبا دارم فهرست می‌نویسم و انجامش میدم و میرم برای فهرست بعدی
این تغییر تو شرایط فعلی و زندگی پرتکاپویی که دارم مثل معجزه می مونه. اینکه سعی کنم بدون اینکه حس بدی داشته باشم، تلاش کنم و آرامش رو به زندگی و خانوادم هدیه بدهم
تا حالا هیچ وقت انقدر دقیق اینکارو نکردم اما دارم برای سال ۹۶برنامه ریزی میکنم. 

و شاید در راستای همین تغییرات بود که در این سال، دوبار اسم وبلاگمو عوض کردم.
این روزها دخترکان باهم بازی میکنند. بعد یدفعه صدای گریه و جیغشون درمیاد

نرگس میگه: بدش به من و دهنش رو کج میکنه.‌بازم فاسا آشغال خورده! از تو دهنش درمیاره و بهش میگه: خفه میشی!نخور اینو

گاهی هر دوتاشون روی پام می شینن و شعر میخونیم: اسب سفید خیلی قشنگه،وقتی که راه میره اینجور صدا میده: پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکوووو

گاهی سرشون میخوره بجایی و بغلشون میکنم و دلم میشکنه و اشکاشونو پاک میکنم و محکم تو بغلم فشارشون میدم که بدونن جاشون امنه تا دردشون تموم بشه
شاید وسط خانه تکانی و بدو بدوی آخر سال، این آخرین پست سال ۹۵باشد
اما خواستم بگم که امسال رو با سختی و سنگینی بارداری فاسا شروع کردم. روزهای خیلی خیلی خیلی سختی بودن. انقدر سخت که همش برای خودم که انقدر ناتوان شدم گریه می کردم و برای زندگیم که از دستم خارج شده بود حرص میخوردم. ۹۵هم تمام شد. با تماااام سختی هاش. ولی من از این سختی نمردم. ریشه زدم. قوی تر شدم. خدا خودش کمک کرد

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش 

ننه

امروز روز ننه بود انگار! اولش که برای روضه اومدم خونه مادرشوهرم، اتاق اولی شدیدا بوی خونه ننه رو‌ می‌داد. بوی بهار بود؟ بوی بهارنارنج بود؟ بوی چوب بود؟ بوی تمیزی بود؟ بعد گفتم شاید عطر برنج چمپاست. یا حتا عطر گندم.
تو روضه بود که یه پیرزن اومد. همون دم در نشست. حتا به پشتی تکیه نداد. تا روضه شروع شد گریه‌اش گرفت. از دیدنش خیلی متاثر شدم. یاد ننه افتادم. چهره اش شباهت کمی داشت. اما حالتش، تواضعش، خجالتش، حیای خاصش. بسیار شبیه بود.

نگاهش کردم. غرق شدم. گفتم کاااااااش ننه زنده بود و به روضه ام می اومد. اگر هنوز زنده بود، می آمد؟ حتما می آمد. آن وقت چقدر با حضورش ذوق‌زده می‌شدم. چقدررررررر جایش خالیست. چقدرررر دلتنگش هستم
بعد از روضه که داشتم خرما تعارف می کردم، لبخند بسیااااااار مهربانی زد و تشکر کرد. دلم رفت. خواستم بغلش کنم و بگویم چقدر حضورش خاطره ها را زنده کرد. بعد گفتم پیرزن فکری میشود. غصه میخورد
اما اصلا نشنیدم روضه چیست؟! فقط یکجا گفت:آنها که مادرشون از دنیا رفته…. 

من فکر کردم. مادربزرگم ا دنیا رفته. خدایش بیامرزد. 

ثواب روضه امروز را به روح بلند پدر بزرگ و ننه تثدیم کردم که شاااااید امشب به خوابم بیایند…