خانم کوچیک اندکی سرماخورده است. حالا یکی نیست بپرسه مگه سرماخوردگی حجم و اندازه داره که حالا “اندکی” به خانم کوچیک رسیده؟!
دیروز عصر با کلینیک تماس گرفتم و برای امروز صبح نوبت گرفتم برایش. چند روز قبل هم که خودم رفته بودم دکتر و آزمایش برایم نوشته بود.
خولاصه صبح شال و کلاه کردیم و من و دخترکم رفتیم تا مرکزشهر و کلینیک. او در آغوش من و هی طبقه ها را بالا و پایین رفتیم. یعنی شخصا بیش از ده بار از آسانسور استفاده کردم. در آزمایشگاه خانم کوچیک را به یکی از کارکنان سپردم تا آزمایش دادم. در ازمایشگاه یکی از همراهان اردوی مشهد سال ۸۸را دیدم و حال و احوال کردیم و ازم پرسید: آن دختر خودت بود؟ خنده پهنی تحویلش دادم و گفتم: بله!
دکتر هم خانم کوچیک رو معاینه کرد و آمدیم داروخانه. داروهای کمیاب چشم مادرم را داروخانه در معرض دید قرار داده بود. هی به مامانم فکر میکردم و به اینکه اگر متوجه شدم هر بسته قرصی را که ۴۵هزارتومان خریده را اینجا ۳۵۷۰۰تومان میفروشند چقدر ناراحت میشود؟!
به تاکسی سرویس ادهم زنگ زدم و تمام طول راه را به این فکر کردم ک حالا که ساعت نزدیک ۱۲شده، ناهار چه بخوریم.
پانوشت: بخاطر ازمایش صبحانه نخوردم. تمام مدت را به کراکی های مغز شکلاتی درون کیفم فکر میکردم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…