انسان باید هر سال روزی را داشته باشد که وقتی به آن روز رسید،بایستد و خود را با سال قبل و سالهای قبلش در همان روز مقایسه کند. ببیند پارسال کجا بود و امسال کجاست؟ چقدر رشد کرده؟؟ چقدر تغییر کرده؟؟
من این روز را روز تولد انتخاب کردم. هر سال روز تولدم که میشود، به عقب برمیگردم و فکر میکنم. به اینکه چه شده است؟؟
پارسال روز تولدم راز دل داشتم. نرگس سادات را داشتم. راز مهمی ک بین من و همسری و خدا بود. سال قبلش هم رازی داشتم که بجز خانواده هایمان کسی از آن خبر نداشت. اتفاق این بود: چند روز قبل خانواده ای به خانه ما آماده بودند برای امر خیر.
سال قبل ترش در یک حرکت آکروباتیک و در اوج افسردگی با وبلاگ نویسی خداحافظی کردم. سال قبل ترش یک مطلب شادانه و نشاطانه برای تولدم نوشتم. برای روزهایی که دانشجو بودم.
تمام آن روزها گذشتند. امروز با ۲۵ سالگی خداحافظی کردم. چقدر بزرگ شدم! کی به کی این اتفاق مهم افتاد؟ کی و چگونه و با کدام سرعت غیرمجاز به این سن رسیدم؟ احساس پیری نمی کنم اما حس لطیف و ماجراجویانه نوجواتی را از دست داده ام.
حالا روزهای خوش دبیرستان و مدرسه را سالهاست به اتمام رسانیده ام. آن کنکور فاجعه سالهای سال است که تمام شده است. حتی دوره دانشجویی را پشت سر گذاشتم. هرچند شاید برای ادامه تحصیل بدان بازگشتم. اما می دانم که از غول ازدواج گذشتم و از دردسر خواستگاران رها گشتم. حالا مادر دخترکی چهارماهه هستم.
زندگی به سرعت میگذرد. آرزوهایمان جاریست. زندگی روان است.
خدایا شکرت
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…