رفتیم خونشون. شام خوردیم. هنوز مهمونا نیومده بودن. بعد اسمس زدم، جوابى نیومد. بعدش مامانش اومد و گفت: شایسته اومد. بیاید.
ما بعنوان شلوغ کن ها اومدیم دم در. شایسته مث مرواریدى تو صدف بود. صدفى که تو یه چادر سفید. شایسته اومد تو. به مامان گفتم او کى بود که شایسته رو آورد؟ داماد بود با خواهرش؟
و این چنین بود ک به دیدن داماد نائل اومدیم.
بعدش یه دفعه دیدیم شلوغ شد. یه جمعیتى اومدن. اتاق جاى سوزن انداختن نداشت. فامیلاى داماد بودن.
اگه بدونید عروس و داماد چقدر بهم مى آمدن. نمىدونید که!
خولاصه بعد از شعر خواندن، عاقد اومد. امضاها رو گرفت. کاملا استرس شایسته رو درک مىکردم. بعدش بله رو گرفتن از عروس. و صداى دست و کل به هوا بلند شد. بعد هم شعر خوندن براشون: دى مو نیخوام نومزدمه، پ سى چه؟
شب خوبى بود. هرچند معمولا به صاحب جشن خوش نمىگذره ولى خوب بود.
از ته دل براى شایسته آرزوى خوشبختى مىکنم. از خدا میخوام که روزهایى مملو از نشاط، ایمان، آرامش و عشق در پیش داشته باشن.
پانوشت:
۱٫
الهى زندگیت پر از صفا شه
زیارت کرببلا برات شه
الهى عاشق و عزیز و عاقل باشى
براى همسرت یک زن کامل باشى
۲٫ براى رفتن به وبلاگ شایسته اینجا را کلیک کنید.
۳٫
اى خدا بازم خودت هواى ما رو داشته باش…