علی

آن روزی که علی می خواست بیاد خیلی منتظرش بودم.(دقت کن:خیلی!) روزی که آمد همش به این شعره فک میکردم: زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

آن روزی که آمد، سه روز متوالی به دیدنش رفتم. دیگه هم نشد که برم. (بخوان: دعوت نشدم که نرفتم)

چند وقت پیش، بالاخره رفتم. شنبه عصر بود. هیچ کس نبود. من بودم + رفیق نامبر وانم  +علی و خدا.

نمی دانی چقدر دلتنگش بودم. نشستم و دستم رو گذاشتم رو سنگ قبر شیشه ایش. نگاهم کرد و لبخند زد. (رفیق نامبر وانم نمیدانم یکدفعه کجا غیبش زد). موبایلم رو روشن کردم یک دفعه این مداحی آمد: هر کاری کردم، نشد…. (کلیک برای دانلود)

 

براش گفتم و گفتم و گفتم. اون هم نگاه کرد و تمام مدت با اون لبخند ملیحش همراهی کرد.

وقتی خواستم برگردم، دیدم که سردار علی هاشمی تنها نیست. بیسیم چی اش کمی آن سوتر آرام گرفته. چقدر این نی ها قشنگ بود و به یوسف هور می آمد. 

علی  پشت سرم آب ریخت.

 

پانوشت:

یوسف هور یعنی شهید سردار علی هاشمی. سالها در هور آرمیده بود و همه فکر میکردن که…

خیلی وقته می خوام این پست را بذارم. (دقت کن: خیلی!)

چقدر در این پست باید دقت می کردی!

چقدر موسیقی وبلاگ  با پست امروزم هماهنگه! دم بچه های قلم گرم! (عشق یعنی یه پلاک) را گذاشتن.

ای خدا بازم خودت هوای ما را داشته باش…

طعم خوش لحظه ها

داداشم یک کارتون  آورد و یک سری کتاب کم استفاده و یا بی استفاده
را گذاشتم توش که کتابخانه ام کمی خلوت تر بشه و فضا برای کتابهای جدید باز بشه.
روی کارتون نوشته: چی توز چیپس کوچک فلفلی. عکس میمون چی توز با آن موهای عمودی اش
هم روشه.

علیرضا (برادر زاده ام) آمده بود توی  اتاقم. کارتون را دید. انگشتش را گذاشت روی
نوشته (چی توز) و با همان صدای بچه گونه اش پرسید:«چی نوشته؟»

فرانک: «نوشته چی توز، چیپس کوچک فلفلی»

انگشتش رو گذاشت روی میمون:« خوش ِ  لظّه ها؟؟»

خندیدم:« آره. چی توز. طعم خوش لحظه ها»

 

پانوشت:

علیرضا از شیرین ترین بچه های روی کره زمینه. می خوام بازم
درباره اش بنویسم. خدا رو چه دیدی، شاید عکسش را هم زدم.

ای خدا باز خودت هوای ما رو داشته باش…

تعارف توکیویی

توی اون یک هفته ای که از خانه پدرشوهرش اینا جدا شده بودن
و مستقل زندگی میکردن، اگه بگم ۱۰ بار گفت، بیا خونمون، دروغ نگفتم. هفتۀ بعدش
برنامه ام رو ردیف کرد که یا یکشنبه و یا پنج شنبه برم خونه شون.

بهش گفتم که تصمیم دارم برم خونه شون. نگاهی شیک تحویلم داد
و گفت:« بذار مبل بخریم بعد بیا!»

مدیونید اگه فک کنید اون لحظه میخواستم خرخره اش را بجووم.
تمام آن اصرارها تعارف توکیویی بود.

امروز دوباره دیدیمش. بهش گفتم:«مبل خریدید؟»

گفت:« نه بابا…. دل خجسته ای داریاااااا…»

گفتم:« اِ…هنوز کلاس ِ کاری ِ خونتون با کلاس ِ کاریِ من
هماهنگ نشده؟؟»

خندید. از ته دل خندید. وقتی می خندید ، بچه ای که تو راه
داشت، بیشتر به چشم می آمد.

 

پانوشت:

امروز تولدشان بود. (دقت کن: تولدشان!) آخه دوقلون. اینجا را نمی خونن. والا
از همین جا هم بهشون تبریک میگفتم. امروز صبح، خروس نخونده برای هر دوشان پیامک
تبریک فرستادم اما جوابی نیامد. دانشگاه که دیدمش گفتم:«مث همیشه شارژ نداشتی؟»

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….