همچنان زنده ام.

دیروز به هویزه رفتم. حالم خیلی بهتر شد اما با اتفاقات عجیب و غریبی که این روزها افتاد بالاخره تصمیمم را گرفتم. بی مقدمه بگویم: برای مدتی ( که امیدورام طولانی باشد) به نت نخواهم آمد. به هیچ چیز و هیچ کس وابستگی ای ندارم (قبلاً داشتم و حالا دیگر ندارم) فقط یک بدهکاری به یک نفر دارم که قرارمان برای ۲۰ فروردین است. ایشالا اون که تموم بشه دیگه منم رفتنی میشم. نمیگم که میرم و هیچ وقت نمیام. قول میدم که برگردم. به استراحت نیاز دارم. ازم نخواین که بیام و ازم نخواین که برگردم. بذارین تو حال خودم باشم. مطمئن باشین وقتی که برمیگردم با یه دنیا انرژی میام (مث قبلاً)

ببخشید که کامنتهای پست قبل بدون جواب موند. همه رو خوندم و مث همیشه کامنت های خصوصی بیشتر از عمومی ها بودن.

عنوانی به ذهنم نرسید و پست هم بدون عنوان موند.

میرم هرچند که دلم براتون تنگ میشه

ای خدا بازم خوت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات خوابشو ببینی!

دیدین وقتی آدم نمیتونه به یه چیزی برسه، بهش میگن:« خوابشو ببینی!» حالا شده قصۀ من! دیروز قرار بود بریم هویزه. برادرزاده ام مریض شد و نرفتیم. امروز قرار بود بریم که باز هم نشد. اما بشنوید از اینکه دیشب خواب دیدم که رفتم هویزه!!!

(چیه؟؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟! خوابه… دست خودم نیست که…)

 

 

بهار که میاد، نمیدونم من  به شهد گلها حساسیت دارم (حالا چقدر هم تو اهواز شهد گل هست و بهااااااار… اصلاً از این خبرا نیست!) نمیدونم، اما کلاً می افتم تو سرازیری. حالم گرفته میشه و میرم تو لاک خودم. میام پست هاتون رو میخونم، اما حسش نیست که نظر بدم و اعلام موجودیت کنم.

 

 

به کوری چشم دشمنان زنده ام! البته فقط نشانه های حیات رو به دوش میکشم. (نشانه های حیات رو که دیگه میدونید چی. نمیدونید؟ اینم خودم باید بگم؟ اون وقت میگید پست طولانی شد! نشانه های حیات شامل: تنفس، تپش قلب، داشتن فشار خون و غیره می باشد)

درسته که میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست و بازهم من زیاد شنیدم که میگن اولِ سال هر کاری انجام بدی تا آخر سال همون کار رو انجام میدی. اما راستش رو بخواین، من زیاد قبول ندارم این حرف رو. آخه… سال ۸۷ که به سال۸۸ داشت تحویل می شد، اینجانب در بدترین حالت ممکن به سر می بردم! (جزئیات رو نمیگم، شرمده اخلاق ورزشیتون!) اما خدا رو شکر… سال خوبی بود.

 

انتها نوشت:

ندارد

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات خانم س.

ماجرا از اون روزی شروع شد که یکی از دوستام گفت که میخواد شماره ام رو بده بهش. منم گفتم که برا کاره. یه گره ای از مشکلات بندگان خدا باز کنیم، هم کار بدی نکردیم که…

تماس گرفت. یه خانمی با صدایی فوق العاده مهربون. خودش رو خانم س. معرفی کرد.  عرض سه روز کارش راه افتاد. شب چهارم زنگ زد تا تشکر کنه و بیشتر باهام آشنا بشه. اسمم رو پرسید (تا الان همش به فامیل صدام زده بود) و پرسید:« ازدواج کردی؟» منم خندیدم و گفتم:« نه بابا… تازه ترم ۳ ام!!» با تعجب پرسید مگه دانشجویی؟

فرانک: آره… مگه شما تموم کردی؟

 س. : با اجازه تون…

فرانک: چی خوندین؟

س. : علوم انتظامی

فرانک:  

به جون خودم، صدا قطع و وصل می شد، هر چند من انتظار نداشتم که خانم س. که فقط دو سال ازم بزرگتره، پلیس باشه. اون شب به هم گفت که یک سالی میشه که عقد کرده اما عروسی نکردن هنوز. شوهرش هم خادم رسمی امام رضا ست. با عجیب ترین شخصیتی که می شد روبرو شده بودم….

۞۞

سرتون رو درد نیارم…

اون قضیۀ کاری ادامه پیدا کرد و هرچند کمی ناخوشایند بود و همش ته دلمون میلرزید اما باعث دوستی مون شد. یادم رفت اینو بگم که خانم س. اصالتاً بختیاری بود اما متولد اصفهان بود و همونجا هم بزرگ شده بود. این دوستی ادامه پیدا کرد تا دوماه پیش که خانم س. تماس گرفت و گفت که یه ماموریت خورده کلانتری ۱۱، کیان آباد اهواز و گفت که دوست داره منو ببینه.

جونم براتون بگه که این ماموریت انقدر پیچیده بود که نتونستیم همدیگه رو ببینیم.

تا اینکه…

تا اینکه…

نوروز رسید…

خانم س. آمد اهواز. دیروز ساعت ۴ قرار داشتم. با کسی که اصلاً نمیدونستم چه شکلیه. قرارمون علی بن مهزیار بود. جایی که من حتی قرارهای کاریم رو هم به آنجا می برم. بهش گفته بودم که کنار شهدای گمنام می بینمش اما راهیان نور و مسافرهای نوروزی و زائرین نمیذاشتن کسی رو که تا حالا ندیدم رو پیدا کنم. بهم زنگ زد و بهش گفتم که کنار تابلو ایستادم…. دیدم که یه خانم بلند قد و به حقیقت خوشکل داره میاد سمتم… رو بوسی کردیم و رفتیم … حرف زدیم و حرف زدیم… از قصۀ ازدواجش گفت… از اینکه چطوری یه دفعه عاشق خادم امام رضا شد… از اینکه خودش هم خادم بود اون روزا… از اینکه توی ۳ ماه چهارده بار رفته بود زیارت امام رضا و نتونسته بود از غذای حرم بخوره… حرف زدیم و قرار گذاشتیم که به زودی و قبل از اینکه برگرده اصفهان یه بار دیگه هم همدیگه رو ببینیم…

۞۞۞

پا نوشت:

این روزا سرم شلوغه… نمی رسم زیاد بیام نت…هر چند انگار حرفی برای نوشتن ندارم… تمام پست های تون رو خوندم …. ببخشید که نظر ندادم… امروز قراره بریم هویزه… الان ساعت ۱ ظهره. نمیدونم میشه یا نه… اینم اولین پست سال ۸۹… نوروز مبارک…

 

سال ۱۳۸۹ مبارک!

سلام

نمیدونم بلاگفا مشکل داره یا لپ تاپم. نمیدونم. به هر حال در طی این دو روز دو تا مطلب نوشتم که نتونستم بذارمشون.

احتمالاً این اخرین پست سال ۸۸ هستش.

سالی سرشار از موفقیت رو آرزو میکنم براتون.

لحظۀ تحویل سال هر کجا که بودید، برا ظهور دعا کنید. به شدت اعتقاد دارم که دعای لحظۀ تحویل سال میگیره. اگه به یادم افتادین، و اگه دعام کنین، مطمئن باشین که بهترین عیدی رو بهم دادین.

سال نو مبارک

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اعتراف!

مدیار به یه بازی دعوتم کرده و باید به یه کاری که انجام دادم و کسی نمیدونه اعتراف کنم. اگه اشتباه نکنم، اون هفته بود که دعوت شدم. از اون هفته تا حالا هِی فکر کردم و بازهم فکر کردم و هر چی فکر میکردم، چیزی به ذهنم نمی رسید، بس که من بچۀ خوبی بودم و سر به رااااااااااه!!! اما پس از تفکرات بسیار و عمیق، یادم اومد که یه بار داداش کوچیکم، یه اعترافی کرد که هنوز هم همه تو خماریه این همه محافظه کاری موندن. میخوام این خاطره رو تعریف کنم:

اگه اشتباه نکنم، من چهارم دبستان بودم و داداشم اول دبیرستان بود. داداشم معدلش خیلی خوب شده بود و بابا یه دوچرخه کوهستان (آبی رنگ) براش جایزه خریده بود. داداشم هم تِیپ  آبی زده بود براش و خولاصه تو کوچه مون این دوچرخه تک بود و دل همه پسرا رو برده بود. داداشم هم ذوق کرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر از قبل درس بخونه و هر روز صبح هم با دوچرخۀ نازنینش بره، نون بگیره!

همین دیگه، تموم شد!  ببین محافظه کاری چقدر بالا بود که هیشکی قضیه رو نگرفت! اگه صبر داشته باشی ز غوره حلوا سازی، الان میگم که کجای قضیه لنگ میزنه:

صبح اولین روزی که آقا داداش میره نون بگیره، دوچرخه اش رو میدزدن! بله، دزدیدن و تموم شد رفت! نوش جونِ عمو دزده. داداشم هم که میدونست اگه بابا متوجه بشه دیگه هیچ وقت، هیچ جایزۀ دیگه ای براش نمیخره، در یک همکاری با داداش بزرگم  و خاله کوچیکم( که هر دوشون شاغل بودن!) یه دوچرخۀ دیگه همون شکلی میخره و به هیچ کس هم نمیگن.

اما خداییش من بو بردم! آخه تِیپ های دوچرخه قدیمیه آبی بود اما این جدیده سبز بود. هی به داداشم میگفتما، اما هی می پیچوند !!!

تِیپ یه نوار رنگی بود که برای حفظ رنگ دوچرخه به دور بدنۀ فلزی دوچرخه می پیچیدن. اون روزا   end کلاس بود! الان رو نمیدونم…

داداشم بعد از اینکه سالها از فروش دوچرخۀ گذشت و حتی بعد از ازدواجش، اعتراف کرد!

بعداْ نوشت: اینم لباس عیده وبلاگمه

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…