حوصلهام سر رفته بود. دلمم گرفته بود. تو دلم گفتم به آقاسید میگم، منو ببره یه جایی که دلم باز بشه! از این فکر خوشحال شدم. :)
بعد گفتم:خب پیش کی بریم که خوب باشه؟ بشینیم حرف بزنیم و دلمون باز بشه؟!
یه دفعه مثل چراغ بالا سرم یه چیزی روشننننن شد. گفتم میریم پیش پدربزرگ. خیلی خوشحال بودم.موبایلمو برداشتم که به آقای همسر بگم، ببینم برنامهاش چیه برای عصر؟ وقت داره که بریم؟!
یدفعه یادم اومد پدربزرگ دو ماه پیش از دنیا رفته…..
پانوشت:
درباره حسی که اون لحظه پیدا کردم، حرف بسیاره، اما… کلمه نیست!