کمی سرما خوردم. ظهر به نوبت دخترا هی بیدار شدن و نتونستم بخوابم. سر درد داشتم. برای شام آب عدسی درست کردم. خونه هم کاملاً مرتب نبود. اسباب بازیای نرگسسادات و رختخواب فاطمهسادات (خواب بود) وسط هال بود. ما هم یه گوشه نشستیم شام بخوریم که زنگ خونه رو زدن. مهمان اومد… سریع غذا رو
گذاشتیم تو آشپزخونه. سعی کردیم تا دارن از پلهها میان بالا، از عمق فاجعه کم کنیم! خونه اصلاً کثیف نبود. اما خب زندگی در خونهمون جریان داشت…
اومدن و معذرت خواهی کردن که بیخبر اومدن و دلیلش رو توضیح دادن :) بعد رفتم تو آشپزخونه که شربت درست کنم. آبلیمو نداشتیم. فکر کردم. عرق نعنا رو از زیر میز و تو سبد کشیدم بیرون. آب خنک تو یخچال نداشتیم. آب تصفیه ریختم و تصمیم گرفتم با یخ خنکش کنم. در فریزر رو باز کردم. جا یخی خالی بود. یخ هم نداشتیم :| سردردم صدبرابر شد. حس میکردم یه عالمه آدم نشستن داخل جمجمه ام و دارن با هم حرف میزدن… داشتن فکر میکردم: میوه هم نداریم... حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ خیلی حالم گرفته شد. نشستم از کابینت پایینی سینی دربیارم که لیوانها رو بذارم توش. حس کردم مغزم داره منفجر میشه. سرم رو به کابینت تکیه دادم. سید سرپا وایساده بود تو هال.نمیدونم منو دید یا نه. اما یه لحظه تو دلم گفتم: مهمونت غریبه که نیست… چت شده؟ بلند شو…
شربت رو آماده کردم. وقتی خواستم بریزم تو لیوان یادم اومد که یخ لیوانی و بزرگ داریم. سید رو صدا زدم. و بهش گفتم. یخ رو شکست. ریخت تو پارچ و همش زد. و خنک شد… ریختم تو لیوان و بردم براشون. سردردم بهتر شد! تو دلم گفتم: چه سردرد مسخرهایه! به نوع پذیرایی از مهمان ربط داره!!! :دی
بعد چایی و بسکوییت و کیک آوردم. میدونستم بسکوییت داریم، اما خیلی سخت پیداشون کردم. گیج شده بودم انگار. یعنی تأثیر داروهای سرماخوردگی بود؟ یا چی؟ طفلی مهمونامون نمیدونم متوجه شدن؟! چندبار هی گفتن ببخشید…
در کل خوب بود. نشستیم. حرف زدیم. نرگس سادات مثل همیشه لطف کرد و هم جلوی مهمونا چایی رو ریخت و هم شربت رو ریخت کف آشپزخونه و سرامیکها چسبناک شدن. یادم باشه فردا آشپزخونه رو بشورم….
پانوشت: زندگی جریان داره…