یا
شاغل بودن خوب است؟
ساده بگم، برای همه متولدین دهه شصت، داشتن یک کار خوب یک آرزو است. حالا این وسط بعضی گوی سبقت را از دیگران ربودهاند و خیلی زود به یک شغل خوب دست یافتهاند (از چه راهی؟؟ بماند…). بعضی دیگر هم دویدهاند و به خط پایان هم رسیدهاند اما جزء نفرات برتر نبودهاند، فقط به خط پایان رسیدهاند. شغل دارند اما رضایت شغلی؟ هرگز. درآمد کم، آینده شغلی نامناسب، شغل غیرمرتبط به رشته تحصیلی، محیط کاری نامناسب از علتهای عمده این موضوع میتواند باشد. خیل کثیری از آنهایی که شاغل اند، جز این دسته هستند. شاغل اما …. و این نقطه چین را خیلی میتوان ادامه داد. مثلاً دختری که فقط برای اینکه در خانه نماند و خرج خودش را دربیاورد، در یک مغازه بسیار کوچک کار میکند و و با حقوق کم و بدون بیمه کنار میاید و هر موقع که صاحب کارش هم ناراحت شود او باید جای خود را به کس دیگری بدهد.
دردسرتان ندهم. همه به خاطر پول و نیازهای مالی به سرکار میروند. وقتی انسان جایی مشغول به کار شد، دیگر آنقدر کار نمیکند تا نیازهای مالیاش برآورده شود، بلکه آنقدر کار میکند که کارفرمایش میخواهد و به نیروی انسانی او نیاز است. به همین دلیل در روزهایی که بعضی از کارمندان بیمار هستند و حتی برگه استعلاجی که پزشک برای آنها نوشته، نیز در جیبشان است اما به این دلیل که کار دارند و کارهایشان عقب میافتد و کس دیگری نیست که کارشان را انجام دهد، سرکار هستند. یا یک مثلاً دیگر: برایم تعریف میکرد که در ماه بیشتر از ۲۰ ساعت به کسی اضافه کار نمیدهند اما چون نیروی انسانی کم و کارشان زیاد است، بعضی از ماهها شاید ۵۰ ساعت اضافه کار بمانند، بی هیچ مواجبی! یا بازهم یک مثلاً دیگرتر: یک نفر دیگر را میشناختم که شغلش خیلی وقت گیر بود و البته درآمد بسیااااااار خوبی داشت. همیشه میگفت حاضرم نصف همین حقوق را بگیرم اما به مقدار کمتری کار کنم. اما باید آنقدر کار میکرد که لازم بود نه آنقدری که میخواست.
وقتی یک نفر شاغل میشود، زمان، نیرو و فکرش را به آن سازمان میفروشد. بنابراین خیلی اختیار این سه مورد را در دست ندارد. به همین دلیل است که نصف شب تماس میگیرند که بیا… یا در زمانی که خانوادهاش به او نیاز دارند باید به ماموریت بروند و یا حتیتر وقتی که بیمار است.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
نوشتن این مطلب امروز در ذهنم جرقه زد. امروز حضرت همسر استعلاجی بود (به علت جراحی دندان نهفته عقل) اما سرکار رفت. فردا و پس فردا و فردای پس فردا هم ماموریت دارد. دندانش خیلی اذیتش میکرد اما میگفت: باید بروم، نمیشود نروم. و رفت…. :|
عدیدم دوتت دارم دره نتون دود اوب میتی. بوت بوت.
یاد مهرناز افتادم :)