اون روزا من سوم راهنمایی بودم و شراره اول. یه دختری که نمره انضباطش۱۶ بود و در درسهایی مث ریاضی و عربی تجدید آورده بود. بارها خودم درسش داده بودم؛ اما بازم هیچ….
شراره مشکلات خانوادگی زیادی داشت. مامانش بیماری روانی حادی داشت که با هیچ کس سر سازش نداشت و بالطبع نمی تونست به وضع زندگی و اللخصوص بچه هاش برسه. با هیچ پرستاری که نمی ساخت هیچ، حتی با مادرش هم مشکل داشت. بابای شراره که نمی خواست خانمش رو که ۳ تا بچه هم ازش داشت طلاق بده؛ تجدید فراش کرد. با این ازدواج به مشکلاتشون دامن زده شد. پدر شراره هم که خانۀ بزرگی داشت. خانه رو به دوقسمت تقسیم کرد. بالاخره یه پرستار پیدا شد که خانم بزرگ بهش ساخت و اینطور شد که شراره و شهره و برادرشون و باباش توی یه قسمت خونه زندگی میکردن و پرستاره و مامانه هم توی اون قسمت خونه. البته مامانشون رو فراموش نکردن و همچنان احترام زیادی براش قائل بودن. شراره اول راهنمایی بود و بلد نبود نماز بخونه. توی زندگی اش فقط یه روز، روزه گرفته بود و تا مدتها گرسنه اش بود!! هر ماه روپوش مدرسه اش خراب می شد. در ۹ ماه سال تحصیلی حداقل ۱۵ جفت کفش رو نابود میکرد. اغلب کیفهاش فقط یک هفته دوام می آوردند. یه روز موهاشو فر میکرد. یه روز صاف میکرد. یه روز هد میزدو یه روز دیگه موهاشو روغن میزد. یه روز هم میدیدی که با چادر آمده مدرسه. خلاصه کنم که ثبات شخصیت نداشت. همیشه لباساش کثیف و چروک و نامرتب و پاره بود. یه بار هم که می آمد لباسش رو اتو کنه ، می سوزوندش.
اما سرنوشت شراره قرار نبود که اینطوری تموم بشه. مامان جدیدش که یه خانم تحصیل کرده و خانواده دار و اصیل بود، به زندگی شون سر و سامان داد. هر سال آش می پخت و به تمام بچه های مدرسه راهنمایی میداد.(الان من دیگه در دبیرستانی درس میخوندم که کنار مدرسه راهنماییه بود) یه بار ازش پرسیدم که چرا اینکار رو میکنه. جوابم داد:« بین بچه ها، حتما بچه هایی هستن که وسعشون نمیرسه که یه آش خوب بخورن. میخوام که دعای اون بچه ها پشت سر بچه های خودم باشه….» دقت کنید: بچه های خودم. خیلی حرفه.یه خانم با اون همه تحصیلات و با اون درجه شغلی ، زن دوم یه آقایی شد با سه تا بچه. مامان جدیدشون خیلی حرفا برای زدن داره حتما.
به هر حال. گذشت. تا اینکه یک ماه پیش، داشتم میرفتم دانشگاه که دیدم یکی تو کوچه صدام میزنه. برگشتم. دیدم شهره است. خواهر شراره . ازم پرسید:
– داری میری دانشگاه؟
– آره . چطور مگه؟
– شراره هم میره دانشگاه
– اِ… چی میخونه؟
– مدیریت
– کدوم دانشگاه؟
– چمران.
منو میگید. بال در آوردم. دانشگاه چمران از بزرگترین دانشگاه های ایرانه. دانشگاهی که آرزوی خیلی هاست که توش درس بخونن. و حالا شراره….
واقعا خدا شراره رو دوست نداره؟ واقعا مامان جدیدشون رو خدا از آسمون نفرستاده؟؟ واقعا مامان جدیدشون یه فرشته نیست؟ واقعا خدا وسیله ها رو نمیده؟ بستگی داره که ما چقدر استفاده کنیم.
خدا هیچ وقت اونایی رو که با عشق آفرید و از روح خودش در اونها دمید رو فراموش نمیکنه. خدا خیلی مخلوقاتش رو دوست داره. خیلی. مهم اون امتحان زندگیه. مهم اینه که چطور پاسش میکنیم…ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….
بعدا نوشت:
الان یادم آمد که اون روز فقط به یه خاطره ای که با شراره داشتم فکر میکردم. یه روز دم در مدرسه منتظر بودیم که سرویس بیاد دنبالمون و مابریم خونه. یکی از بچه ها به شراره گفت که خانم فلانی(یکی از بهترین معلم های ریاضی مدرسه مون) سر کلاس شون(سر کلاس دوست شراره که یه سال هم از شراره بزرگتر بود)، رو به یکی از بچه هایی که درس نخونده گفته:« اگه شراره رو میبینید که درس نمیخونه، به خاطر اینه که مامانش دیوونه است، شما ها چرا درس نمی خونید؟؟»!!! لعنت به آدمی که بلد نیست مثال بزنه. دوستش شراره هم آمده بود و بهش میگفت که راسته مامانت دیوونه است؟
بیچاره شراره، هر چی میگفت که اینطور نیست، دوستش باور نمی کرد. شراره هم بهش گفت:« بیا از فرانک بپرس» شراره هیچ وقت از مشکلاتش نمی گفت اما در عالم همسایگی من مسدونستم جریان زندگی شون رو. رو به دختره کردم و گفتم:« شراره یه مامان داره بیا و ببین. هزار بار از مامان من و تو بهتره. اگه ببینیش حسودیت میشه. خانم فلانی نمیدونست چی بگه شراره رو خراب کرد. شاید با کس دیگه ای اشتباه گرفته» نمی دونم اون لحظه شراره چه فکری کرد. اما من هیچ وقت از دروغی که گفتم ژشیمون نیستم. آخه خیلی گناه داشت. آخه اون معلم ناحسابی نمی تونست برا اینکه بچه ها درس بخونن، یه مثال بهتر بزنه؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..