خواب دیدم بابام اومده خونمون. و جنگ شده. یه دفعه هواپیماها اومدن و شروع کردن شهر را بمباران کردن. ما تو خونه روی زمین دراز کشیده بودیم. خونه از صدای انفجار می لرزید و باید داد می زدیم تا صدای همدیگه رو بشنویم. ولی هیچ ترسی نداشتیم. خانوم کوچیک تو بغلم دراز کشیده بود. سایه مخوف هواپیمایی رو از پنجره دیدم و دیدم که داره بمب می ریزه. به بابا گفتم اشهد بخونیم. بابا بلند بلند اشهد میخوند, منم داشتم می خواندم که یدفعه بابا ساکت شد. شهید شده بود! منم منتظر بودم که شهید بشم و برم پیشش. که بدون احساس هیچ گونه دردی دیدم روح داره از بدنم جدا میشه.(چقدر حس عجیبی بود) جدا شد,و همینطور ک داشت بالا می رفت یهدفعه برگشت به بدنم. بلند شدم نشستم
نمیدونم چی شد لوکیشن خوابم از اون محل تغییر کرد و رفتم پیش حاج خانم. برای میلاد امام رضا (ع) مولودی داشت و خونه حسابی شلوغ بود. کنار میز آشپزخونه روی زمین نشسته بودم و از توی دیگ بزرگ شربت می ریختم توی لیوان و گریه میکردم و با گوشه روسریم اشکامو پاک می کردم. حاج خانم متوجه شد. بهم گفت برا اینکه بابات و خانم کوچیک شهید شدن گریه میکنی؟ گفتم نه برا خودم گریه میکنم که بی توفیق بودم. شروع کرد شوخی کردن: حالا روز عید این حرفا چیه؟! قسمتت نبود. از امام رضا (ع) بخواه بهت میده.
پانوشت: بیدار شدم. تو شوک بودم. چه خواب عجیبی بود. این خواب عجیب تعبیر هم داشت؟!ولی واقعا داشتم می مردم و چه خوشحال و راضی بودم.
بارالها! رضا برضاک و تسلیما لامرک…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…