حس خوب مادری
هیچ وقت بارداری یه چیز تکراری نیست. نه برای خود فرد، نه برای خانواده و اطرافیانش. برای هر کسی که به نوعی به مادر یا بچه مرتبط هستند. فقط برای تاریخ عادیه. تاریخ عادت کرده به اینکه انسانها به دنیا بیان، از خودشون خوبی و بدی به جا بذارن و برن.
همه دوست دارند به شکمم دستی بکشند، لبخندی بزنند و سوالی بپرسند و رد شود. هیچ وقت بارداری تکراری نمیشود. از نگاههای متعجب اطرافیانم این را فهمیدم. با سوالهای بسیاری روبرو شدم.
لحظه ای که متوجه شدم، باردارم، با ده دقیقه قبل از آن قابل مقایسه نبودم. به یکباره بزرگ شدم. به یکباره مادر شدم. به یکباره زندگیام و آیندهام متحول شد. نحوه برخورد اطرافیانم (را نسبت به خودم) تغییر یافته دیدم.
آن لحظهای که قلب کوچکِ تپندهاش را در مانیتور سونوگرافی دیدم، با ده دقیقه قبل از آن قابل مقایسه نبود. یکباره بار مسئولیتش را بر گردن احساس کردم. یکباره عاشقش شدم. از ترسِ درد، از ترسِ زایمان، رها شدم. قوی شدم، شجاع شدم. هورمون عشق در درونم ترشح شد. هیچ چیز دیگر برایم سخت نیست. باور نمیکنم که من همان دخترکی هستم که مثل شیشه بودم، حساس و شکننده.
من مادر دخترکی هستم که نمیدانم چه شکلی دارد. سر و رویش چه شکلی است؟ دستهایش، پاهایش. اما دوستش دارم. بی اندازه، به قدری که فقط یک مادر میتواند بداند.
دلم برای تکان خوردنهایش قنج میرود، برای شنیدن صدای قلبش قند در دلم آب میشود، دلم برای دیدنش پر میکشد. برای کسی که همه جا با من است و لحظه ای مرا تنها نمی گذارد. برای دخترکم…
پانوشت:
… روزهای شگفت انگیزی ست که زنهای بسیاری آن را تجربه کرده اند. روزهایی که مثل یک راز بزرگ سالهاست در دلهای مادران زمین مانده و به دخترانشان رسیده. رازهایی که هیچ کس جز خودشان و خدا چیزی از آن نمی دانند. روزهای مادرانه. +
اینجا رو هم ببنید
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
نوشته ات باعث شد که اشک تو چشمام حلقه بزنه….. خیلی دلنشین بود. یاد روزایی که گذروندم و الان دارم میگذرونم افتادم. خیلی عشقولیه بخدا….
زنداداشم همیشه بهم میگفت: تا مادر نشی، قدر مادر ندانی.
واقعاً حس خیلی متفاوتیه. مثلاً حس ازدواج زیاد خاص نبود و حتی خیلی متفاوت هم نبود. تقریباً همونجوری بود که فکر میکردم. یا مثلاً حس دانشگاه رفتن. اون هم با آنکه چقدر زحمت کشیدم، خیلی آش دهن سوزی نبود. اما این یکی خیلی خاصه. یه جوری که تا کسی تجربه نکرده نباشه، نمیدونه چی میگم. به قول یکی از معلمهای دبیرستانم: اگه یکی چلوکباب نخورده باشه، میشه براش مزه چلوکباب رو تعریف کرد؟؟
چه جالب ..منم با خوندن این متن اشکام هُری ریخت رو گونه هام…
برام یه سوالی پیش اومده، شماها روضه میرید هم همین قدر زود گریه تون میگیره؟؟
اینو ببین:
https://fbcdn-sphotos-f-a.akamaihd.net/hphotos-ak-ash3/q71/1005162_478824838876733_111808951_n.jpg
:) :) :) :)
میگم بنظرت مامانم هم موقعی که سر من باردار بود هم همین حسو داشت؟
بابا باکلاس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خب میتونى ازش بپرسى. ولى در کل همه حس خاصى دارن. ندیدى مامان ها چقدر از دروران بارداری شون خاطره دارن؟!
تقدیم به مامان پخموله:
http://lalay.ir/
بابا مرسی :)
احساسی ترها گریشون میگیره اما من که احساسم کمی کمتر و کنترل شده تر هس میگم.جنس قلمت رو دوست دارم وخیلی دلنشین و زیبا مینویسی..
مادرشدنتو کمی با تاخیر تبریک میگم دوسته خوبم.. :گل
من واقعا نیتم این نبود که اشک دوستام رو دربیارم، اما پیش میاد دیگه…
اما بازهم ممنون. اون روز که رفتیم خونه طیبه اینا، اولین نفری بودی که بهم تبریک گفتی. یادته؟
آره یادمه….:)
من که شخصا از هیچکدوم از پست هات نتونستم بگذرم..این ک قلمه قشنگت آدمومیگیره عآلیــــــــــــــــــــــه….
منتظر پستای جدیدت هستم…
:*
ممنون عزیزم. خودت خوش ذوقی که از چرند و پرندهاى من خوشت میاد
خیلی خیلی خیلی مبارکه عزیزم.وووووواااااای اصلا باورم نمیشه.حیف نصف شبه وگرنه سریعا تماس میگرفتم.کفشاشو نانازی.ایشالا یه کوچولوی سالم و توپول مپلوی ناز نازی
چقدرررر هی بهت میگم بیا اینجا رو بخون، گوش نمیدی.
با خودم گفتم اگه طیبه نیومد وبلاگم رو بخونه، بهش نمیگم تا نی نی بدنیا بیاد!
اوخییییییییییییی
چن وقتشه ک فمیدی دخمله؟
نازززززززززززی
منم نی نی میخام:(
الان ابتداى هفت ماهگى هستم. همون اول اولش….
ان شالله خدا خودش بهت نىنى خوب و سالم و صالح بهت میده. از تو حرکت از خدا برکت ;)
واااااااااااااااای عزززییززم
خاااله شدیم :دی
تبریـــــــــــــــــــــــــــک
ایشالا صالح و سالم عالم باشه :***
من همچنان نیشم بازه از ذوق .. من هیچی نبفهمم یا این مخطبات که گریه میکنن خیلی میفهمن:دی
واى زینب به لیست خاله ها اضافه شدى :دی
خب هر کسی یه جوری ابراز احساسات مى کنه، شما روان شناسها که این چیزا رو بهتر میدونید دیگه