اون روزایی که همسر اومد خواستگاریم،داشتم این کتاب رو می خوندم. جامعه شناسی گیدنز. همون روزا بود که رفت تهران و پروژه خواستگاری نصفه و نیمه موند. مادرش زنگ زد و با مامانم صحبت کرد که اجازه بدید تلفنی صحبت کنن و حرفهاشونو ادامه بدن. و شمارهی پسرشو داد به مامانم. همون روز که حاج خانم شماره رو می گفت،مامانم تکرار میکرد و من تو کتاب روی یه برگه چسبدار نوشتمش.
چند هفته بعد که نامزدی رو گرفته بودیم و اقای نامزد :دی رفته بودن تهران، کنار شماره تلفنش نوشتم: تو رابجای…
امروز کتاب رو برداشتم تا تجدید خاطره کنم.دیدمش، یادم اومد. زیر لب گفتم:تو را بجای تمام کسانیکه دوست نمی داشته ام،دوست می دارم…