از روز اولی که رفتیم کربلا یکی از خانمای هم کاروانمون تو نخم بود. سوالای عتیقه می پرسید. متولد چه سالی هستی و رشته ات چیه و بابا کجا کار میکنه و مهریه عروساتون چقده و از این حرفا…
اگه باهوش باشی، الان باید ته تهش رو بخونی.
حاج خانم قصۀ ما سه تا پسر داشت که از قضا هر سه تاشون هم، همسفران ما بودند. هنوز چهار ساعت از شروع سفر طی نشده بود که اینجانب متوجه شدم که از هر سه تا پسرش بزرگترم. اما حاج خانم هی سبک سنگین میکرد که شاید یه جوری، به یه طریقی و یا با هر مصیبتی این کار خیر رو به پایان ببره.
سفر به پایان رسید و ما به اهواز بازگشتیم. از اوتوبوس که پیاده شدیم، مامان رو کنار کشید و گفت: اگه آمدیم خونتون جواب رد بهمون ندینا…. خیلی دخترت رو دوست دارم… اما حیف که پسرام کوچیکن! برا پسر برادرم مزاحمتون میشیم…
این داستان ادامه دارد…
پ ن:
ادامۀ داستان را حدس بزنید!
فردا میلاد پیامبر و امام صادق هستش. تبریک میگم.
این حاج خانم، همون خانمy، بود که در تمام پست های سفر کربلام ازش یاد کرده بودم.
جونم براتون بگه که میلاد پیامبر و این کار خیر شاید یه ربطی داشته باشن.( اینم یه راهنمایی!)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….