ساعت داشت به ۵ نزدیک میشد. از ساعت ۱و نیم بیکار ول میگشتم تو دانشگاه. از ساعت ۴ هم پام تو اتاق تشکل گیر کرده بود. اساماس زدم برا مهرنوش که «برام جا بگیر!» جواب داد:« برات جا گرفتم پیش خودم، ردیف اول. استاد سرکلاسه. چرا نمیای؟» به کلانتر گفتم:« ساعت که هنوز ۵ نشده. استاد چرا رفته سر کلاس؟» خولاصه هر چه تقلا کردم، جلسه کوفتی تموم نشد که برم سر کلاس. ساعت ۵:۲۰ اس زدم «بیام؟» جواب داد:«نه! خیلی دیر شده دیگه»
خولاصه نرفتم دیگه. فرداش حدیث داشت صحبت میکرد. متوجه شدم که کلاس از ساعت ۴ شروع شده بود! میخواستم خودم رو از پنجره بندازم پایین. حدیث جلوم رو گرفت. الان هم اومدم که بگم که آدرس یه دکتر خوب میخوام. دیگه مطمئن شدم که آلزایمر دارم!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…