حج و زیارت اینطور برنامه
ریخته که همه زائرین اول برن نجف و بعد کاظمین و در آخر هم کربلا. و برنامه هم
اینه که یه هتل ۵ ستاره و کمی دور از حرم و یه هتل ۴ ستاره و نزدیک به حرم در
کربلا و یا نجف.
در نجف نه نزدیک بودیم و
نه ۵ستاره. قبل از رفتن بهمون گفته بودن که هتلهای عراق رو با هتلهای خودمون
مقایسه نکنید.
هتلهای۵ستاره شون در حد مهمانپذیرهای ما هم نیستن و از این حرفا.
اما انصافاً هتلمون تمیز بود. لوکس نبود اما تمیز بود.
اتاقمون سه نفره بود. من و
مامان و یه خانمی که تنها آمده بود به اسم امینه. اون دوتا داداشام هم با
خانمهاشون اتاق گرفته بودن.
تا اینکه رفتیم کربلا.
هتل رو که دیدم در نگاه اول یاد هتل همای مشهد افتادم. فقط یک کم کوچیکتر بود وگر
نه همون بود. تازه کمی هم لوکس تر. اما هرچی که فکر کنید از حرم دور بودیم. خیلی
دور بودیم. دقت کن: خیلی دور! پیاده حدود ۴۵ دقیقه تا حرم راه بود.
اتاقامون کوچیک بودن اما
تختها رو که دیدم کفم برید. میزها و کمدها و تخت ها ست بودن. همه mdf
بودن. رو تختی ها هم پلنگی بودن و تشک ها هم طبی بودن. فکر میکردم که کمر درد حاصل
از اتوبوس و پادرد ناشی از پیاده روی ام خوب میشه. اما زهی خیال باطل….
تعداد اتاقها کم بود و
بعضی از خانواده های متاهل رو از هم جدا کردن. نمونه اش داداش بزرگم بود که خانمش
با من و امینه هم اتاق شده بود. داداشم دم به دقیقه پشت در بود. یه بار شلوار
میخواست یه بار آجیل. دفعه بعد لیوان میخواست.( آخه یه چمدان آورده بودن.)
راه دور بود اما هتل
خیلی لوکس بود و میچربید. تا اینکه یه شب هوا سرد شد. الان من میگم سرد، روستاهای
اردبیل و همدان رو تصور کنید اگه نمیتونید وصف سیبری رو که شنیدید؟ منو میگید هر
چی لباس داشتم پوشیدم. با مانتو و یه روسری و یه مقنعه و دستکش و دو جفت جوراب
رفتم که بخوابم. تا صبح چرت نزدم. هوا خیلی سرد بود. داشتم می مُردم. اتاقمون
بخاری نداشتم. رفتم در اتاق (مثلاً) مجردها و داداشم رو صدا زدم و بهش گفتم که
بخاری میخوایم. یه بخاری برامون آورد که ۱۰ دقیقه بعد دود کرد وداشتیم خفه میشدیم.
رفتم و گفتم این بخاریه داشت ما رو میکشت. یکی دیگه بیار. یه بخاری برقی آورد که
قیافه اش مث شوفاژ بود اما در ابعاد خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی کوچیک. ۵
دقیقه که on بود و ۱۰ دقیقه off! پتوهای پلنگی هم که پشم شیشه بودن.
همانا عجلم رسید و من سرمایی خوردم که عبرت
همگان شد! صبح بلند شدم. دقت کن:
بیدار نشدم، بلند شدم.
از اونجایی که صدای من خیلی نازکه، در اولین لحظه های سرما
خوردن میگیره و از حالت صوتی خارج میشم و کاملاً تصویری میشم و باید پانتومیم بازی
کنم. خولاصه هرکی منو میدید میگفت: اوووو….فرانک چرا اینطوری شدی؟ منم با ایما و
اشاره میگفتم: از صدقه سر مدیر کاروانه که انقدر به فکرمونه!
ای خدا بازم خودت هوای
ما رو داشته باش….