شب از نیمه گذشته بود. هوا خیلی سرد بود. مطمئناً چندین درجه زیر صفر. هیچ صدایی نمی آمد. باد سردی از بین درها و پنجره ها به داخل اتاق نفوذ می کرد. پتو را محکم تر به دور خود پیچیدم. دستم را از لای پتو بیرون آوردم و جزوۀ بیش از ۱۲۰ صفحه ای ام را ورق زدم. آهستۀ آهسته. نمی خواستم هم اتاقی ام بیدار شود. اتاق ما (میثاق ۱۱) ۲۸ نفری بود. پس فردا هم امتحان داشتیم. همه خواب بودند و عده ای ( چون من) تلاش می کردند بیدار باشند و جزوه شان را بخوانند. صدای جیرجیرک ها هم کم کم خاموش می شد.
زهرا که زیر چراغ خواب نشسته بود تا بهتر ببیند، آهسته پرسید:
( خواندنی دیدنی) را خواندی؟؟ خیلی سخته!
فرانک: خواندنی، دیدنی حذف شده! نمی خواد بخونیش.
دوباره مشغول خواندن شدم. مدادم از بالای تخت افتاد پایین. تختم طبقه دوم بود. حسش نبود برم پایین و بیارمش. گفتم فردا صبح برش می دارم.
دراز کشیدم تا همزمان با خواندن جزوه، بخوابم.
ناگهان…
ناگهـــــــــــــــــــــــــــــــان….
و به یکباره…………
گرووووووووووووووووووووم… (صدایی که به اندازه ای بیش از صدای انفجار بمب اتمی هیروشیما!!)
– چی بود؟
– کی افتاد؟
فرانک: کسی از بالای تخت افتاد؟؟؟
– آره… آذر افتاد!
فرانک: از طبقه بالا؟؟!!!
– نه… از طبقه پایین
فرانک: پس چرا اینقدر صدا داد؟
آذر: بلیط ها چرا نگ…رف…تـین؟؟
فرانک: آذر… آذر بیداری؟؟
آذر: آره، مگه نمیبینی دارم خبر می نویسم؟
بچه هایی که بیدار بودند، همه با هم چنان خندیدند که همگان بیدار شدند.
سرتان را درد نیارم. بچه ها به آذر آب دادن که بخوره. هر چی صداش زدن بیدار نشدو دست و پاش را گرفتن و گذاشتنش سر جاش.
فرداش ظهر/ بعد از نماز جماعت ظهر
فرانک: آذر دیشب بیدار شدی؟
آذر: نه… چه خبر شده بود؟؟
فرانک: دیشب یه سقوط آزاد رو تجربه کردی. از بالای تخت افتادی…
آذر: من؟؟
فرانک: یعنی جدی جدی بیدار نشدی؟
آذر: گفتم که، نه!
پ ن:
*بلیط برگشت قصه ای پر استرس شده بود، برای بعضی بچه ها که حتی در خواب هم رهایشان نمی کرد.
*خبرنویسی هم که جز ملزومات زندگی امروز است.
*عکسی هم که میبینید. اتاق ۲۸ نفری مان است.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…